ابوتراب جلی

تـولد: ١ فروردین ١٢٩٨

محل تـولد: دزفـول
درگـذشت: ١۴ خرداد ۱۳۷۷ در تـهران

زندگی‌نامه، آثـار و سوابق هنری
استاد ابوتراب جلی، بی‌شک، یک از بزرگان عرصه طنز نویسی ایران است که هم در طنز منظوم و هم در نثر طنز آثار شاخصی خلق کرده است. ابوتراب جلی طبق شناسنامه اش در سال ۱۲۸۷ شمسی در شهر دزفول متولد شد، هر چند که خودش سال تولدش را ۱۲۹۸ ذکر کرده‌ است! جلی در خانواده‌ای اهل ادب و فرهنگ با پدری شاعر و صاحب کتاب و اهل منبر رشد یافت. ذوق بی‌حدّ جلی در سرودن شعر، از همان کودکی متجلّی شده و اوّلین قصیدهٔ خود را در ۹ سالگی سرود. خود در این باره گفته است: خانه‌ای که ما در خوزستان داشتیم، کتابخانه‌ای داشت پر از کتاب‌های ادبی و دیوان شعرا و کار من هم مطالعهٔ اینها بود، بنابراین تأثیرپذیری‌ام از همان‌جا شروع شد. از همان موقع من شعر می‌گفتم، شعرهایم هم واقعاً قابل خواندن بود و مردم تشویقم می‌کردند و این تشویق‌ها بیشتر سبب می‌شد که من شعر بگویم. خیلی شعرها گفتم که از بین رفتند… ولی تکّه‌پاره‌هایی از آنها یادم می‌آید. ولی من واقعاً حتّی قبل از ۹ سالگی شعر می‌گفتم. شعرهایم هم از اشعار امروز من کمتر نیستند، چون یک قصیده‌ای ساخته بودم در ۱۰ – ۹ سالگی و الآن که فکر می‌کنم نمی‌توانم آنطور بگویم.

وی از سال ۱۳۱۸، با روزنامه عراق که در اراک امروزی منتشر می‌شد آغاز به همکاری کرد و با قصیدهٔ: راه‌آهن، که در سال ۱۳۱۹ سرود به شهرتی همه‌گیر دست یافت. وقتی در سال ۱۳۲۳، ساکن تهران شد، هدفش فقط همکاری با مطبوعات و فعّالیّت‌های فرهنگی بود. از این رو پس از انتشار روزنامه چلنگر، با مدیریت محمّدعلی افراشته، همکاری خود را با آن نشریه آغاز کرد. وی در طی همکاری خود با چلنگر مثنوی معروف: کتاب ابراهیم(ع) و موسی(ع) را سرود که یکی از شاهکارهای طنز فارسی است. او با نشریه توفیق نیز همکاری داشت و در آنجا اشعار و مطالب طنز چاپ می‌کرد و تا آخرین شمارهٔ توفیق، در سال۱۳۵۰ این همکاری ادامه داشت. او در توفیق علاوه بر نام اصلی خود با امضاهای مستعاری مانند: خفی، رنجبر، خوشه‌چین، مجید کامروا، جلیل، ندا، شرر، فلانی، بازیگوش، مزاحم و … آثار خود را منتشر می‌کرد. استاد ابوتراب جلی، در هفته‌نامه توفیق سال ۱۳۴۹، سرودن مثنوی: کتاب علی(ع) را که جنبه فکاهی نداشته و بیشترش ذکر وقایع البته با بیانی طنز آمیز است، آغاز کرد. او در سال ۱۳۳۰، خود به انتشار نشریه‌ای طنز به نام شبچراغ پرداخت، امّا به دلیل مشکلات فراوانی که برایش به وجود آمد تا ۲۲ شماره بیشتر از آن را به چاپ نرساند. جلی بعد از انقلاب اسلامی نیز فعالیت‌های قلمی خود را ادامه داد. او مدت‌ها با اسم مستعار: ونداد، مقالاتش را در روزنامه‌ها به چاپ می‌رساند و پس از آن نیز اشعار و مقالات طنز خود را در روزنامه نهیب آزادی چاپ می‌کرد. طنزهای منتشر شده در این دوران، بعدها در دو کتاب با عنوان خروس بی‌محل و دوالپا انتشار یافت. در آبان ماه ۱۳۶۹ که اوّلین شماره هفته‌نامه طنز گل‌آقا با مدیریت کیومرث صابری فومنی منتشر شد، از همان ابتدا ابوتراب جلی همکاری خود را با گل‌آقا آغاز کرد و اشعارش با امضاهای مستعار: مزاحم، فلانی، جلیل و … در هفته‌نامه و داستان کوتاه طنزش در ماهنامه گل‌آقا به چاپ می رسید. استاد سرانجام در ١۴ خرداد ١٣٧٧ در تهران درگذشت و بهشت زهرا در کنار ابوالقاسم حالت، آرمید.

منظومه طنز حسین کرد شبستری در قالب مثنوی از دیگر آثار ماندگار استاد جلی است که ابتدا در مجله توفیق چاپ می شد و بعد از انقلاب مجددا در گل آقا منتشر شد. این منظومه بصورت مسقیم، دستگاه حاکمه طاغوت را نشانه می گیرد. حتی دو مرتبه به خاطر شجاعت و صراحت قلمش به زندان افتاد. ابوتراب جلی بیش از هرچیز کشش مخاطب را در نظر می گیرد و شعرهایش سوژه محور و متعهدانه است. اشعار وی سهل و ممتنع و روان است و صنایع شعری را طوری به کار می گیرد که به چشم نمی آید. وی به شیوایی و سلامت زبان توجه بسیار داشت چیزی که در طنزپردازان مطبوعاتی کمتر دیده می شود. پرهیز از شتابزدگی و شوخی های عوامانه و اشراف کم نظیر وی به ادبیات کهن پارسی و استفاده از ظرافت های بیانی از ویژگیهای منحصر به فرد آثار استاد به ویژه اشعار ایشان است. سبک ایشان در طنز سرایی بعدها در بین شاگردانش از جمله ابوالفضل زرویی نصر آباد، خاصه در منظومه اصل مطلب، به خوبی ادامه یافت. ارادت ایشان به خاندان اهل بیت علیهم السلام در آثار ایشان مشهود است در انتهای منظومه علی (ع) می خوانیم:

قلم اینجا رسید و سر بشکست
رشته اختیار رفت از دست
خود به کنجی نشست و باقی ماند
واپسین قطره را ز دیده فشاند
یادگار ابوتراب جلی
ورقی چند از کتاب علی

با بررسی و تدبّر در آثار ابوتراب جلی ، می توان او را استادی مسلّم در شعر و ادب شمـرد کـه همگام با سرودن اشعار جدّ در قالب های غزل، قصیده، مثنوی، ترکیب بند و غیره؛ در زمینه طنز و فکاهی نیز یکی از پیش کسوتان و طنزپردازان صاحب نام ایران است. آثار جاودان او از جمله داستان های مذهبی موسی(ع)، ابراهیم(ع) و علی(ع) که در قالب مثنوی سروده شده‌اند، نشانگر مبارزات، جان فشانی‌ها و ایثار ابرمردانی است که در جانب‌داری از افراد دردمند اجتماع، که یوغ زورمندان و سردمداران جور گردن آنها را می شکند، برخاسته و قیام می کنند. آنان به یاری افرادی که در زیر چرخ استبداد و ستم خرد و فرسوده می شوند، می شتابند، تا رسالت انسانی خود را در حدّ کمال ایفا نمایند. داستان حسین کرد شبستری (تهمتن ثانی)، در قالب مثنوی نیز از منظومه هایی است که با زبان طنز سروده شده و حسین کرد در برابر سرکشان و مستبدان زمانه قد علم می کند و به دفاع از حقوق اجتماعی انسانهای ستمدیده برمی خیزد. استاد ابوتراب جلی، از همان اوان نوجوانی و حتّی در سنین کهولت همیشه درکار شاعری، طنزپردازی و نویسندگی، پویا و پرتلاش بود و با نوشته های استوار خود زبان گویای مردم عصر خویش شد و با اشعار شیرین و نثر دلنشین، مورد علاقه ی مردم ایران واقع شده است. سوژه هایش دلپذیر و از میان جامعه و مردم نشأت می گرفت که نمونه های بارز آن را در نشریّه های نهیب آزادی، نامه اراک و نیز در کتاب های: دوالپا و خروس بی محل، می توان مشاهده نمود. زبان طنز او که در بسیاری از موارد زبانی سیاسی و اجتماعی است، در اشعاری که در این زمینه در نشریّات چلنگر، توفیق، گل آقا و … منتشر شده‌اند خودنمایی می‌کند.

از نگـاه دیگران
مرحوم عمران صلاحی
بسیاری از طنز پردازان با هم اختلاف سلیقه دارند و پشت سر هم صفحه می گذارند اما در یک مورد اتفاق نظر دارند که ابوتراب جلی استاد آنهاست.

محمدعلی علومی / طنزپرداز
ابوتراب جلی یکی از استادان استادهای طنزپردازی در کشور بود که نقش و تاثیر بسزایی در طنزنویسی معاصر داشته است. کلام سهل و ممتنع، یکی از بارزترین ویژگی های زبانی ابوتراب است. وی یکی از معدود افراد، با ویژگی زبانی ساده و گیرا در شعر، داستان و مقاله در حیطه تاریخ ادبیات فارسی است. رجوع به فرهنگ و آداب مردم و استفاده از اصطلاحات و تعبیرات کوچه بازاری، یکی دیگر از ویژگی آثارش است.

زهرا خلفی / مدرّس دانشگاه آزاد اسلامی دزفول
بر تارک شعر و ادب فارسی، انسان هایی درخشیدند که توانستند بر تاج مرصّع ادبیّات فارسی نگینی پُر بها بیفزایند و درخشش و تلألؤ آن را خیره تر سازند. آنان با ارادۀ راسخ، همّتی نستوه و اندیشه ای روشن در بیداری و آگاهی انسانها کوشیده اند و با موشکافی و دقّت در اوضاع و احوال اجتمـاع به ذکـر ناروایی ها و کاستـی های جامعۀ خود پرداخته و تلاش کرده اند که موجی از امواج خروشان دشواری های دریای اجتماع را با پاروی بیان و شعر و سخن کنار بزنند و دردی از دردهای اجتمـاع را درمان نمایند. آنان با دردهای مشترک خلق بیگانه نیستند و با نیش قلم و زبان طنز خـود از شعـر و ادب به عنوان حربه ای جهت دفاع از رنجبران و زحمت کشان و نشان دادن محرومیّت های تودۀ مردم و اجتماع بهره می جویند . هدف آنان بالا بردن درک و بینش اجتمـاعی افراد جامعه است و حسّ مسئولیّت اجتماعی با روح شاعر می آمیزد و او را در انجام رسالتی که نسبت به جامعه بر عهده دارد یاری می کند. در میان این گونه ادیبان و سخنوران، ابوتراب جلی، اندیشمند دزفول، توانسته است با اشعار اجتماعی، نوشته های طنز آمیز و قلم تیز خود به انجام این هدف نایل گردد هر چند که جهت تحقّق این آرمان چندی زندانی کشید و زهر ساواک چشید. او با روزنامۀ چلنگر و توفیق؛ دو روزنامۀ انتقادی طنز، همکاری داشته و مقالات و اشعار انتقادی در مبارزه، با ظلم و استبداد نوشته است. در اشعار او شکایت از روزگار خود و گرایش به بیان رنج های محرومان و دردمندان منعکس شده است. زندگی مشقّت بار دهقان، کارگر، تودۀ محروم و طبقۀ زحمتکش جامعـه از زیـر ذرّه بیـن نگاه او پنهـان نمـانده و از دردهای خلق غافل نمی باشد.

در منـابع مختلف
استاد ابوتراب جلی، سالیان سال با قلم سحرآمیز خود در زمینه ی شعر و نثر فارسی آثار جاودانی به وجود آورده و موجب شورآفرینی در تاریخ ادبیات طنز ایران شده است. استاد جلی، بارها در مقاطع حسّاس سیاسی کشور، با شعر استوار خود؛ زبان گویای مردم عصر خویش بوده و این هنر موجب جاودانگی او گشته است. در اینجا، ابتدا به شرح زندگی او از منابع مختلف و ذکر نمونه ای چند از اشعار و نوشته های او می پردازیم تا شاید بتوانیم از اندیشه این شاعر و نویسندۀ بیدار و آگاه جامعه، که عمر گران بهای خود را در ستیزه با حکومت جائر و ستمگر گذراند و در روزگار خفقان در آگاهی دادن و بیداری خلق کوشید و در این راه محرومیّت کشید، تا اندازه ای مطلّع شویم.

در کتاب سیمای شاعران در مورد ابوتراب جلی آمده است:
ابوتراب فرزند حسین متخلّص به: حقیر خوزستانی، در سال ١٢٨٧ شمسی در دزفول دیده به جهان گشود و در تهران زندگی را سپری کرد. او که از شاعران نامور معاصر است، زندگانی پر تحوّلی را گذرانده و آثار ارزنده ای را به دنیای فرهنگ و هنر ارائه کرده است. عناوین این آثار عبارتند از منظومه های بلند: موسی و ابراهیم؛ که چاپ آنها در سال ١٣٣۴ – ١٣٣١ بوده و در سـالهای اخیـر تجـدید چاپ شـده اسـت و کتـاب: علـی و معاویه و منظومه: حسین کرد و مجموعه اشعاری به نامهای: ترانه، عشـق و عفّت، که چـاپ اوّل آن در سال ١٣١۶ در اراک بوده اسـت؛ طوفان، اسرار شیطان، دوالپا و خروس بی محل نیز با مقدّمۀ سیّد محمّد علی جمال زاده به چاپ رسیده است.

مرحوم حاج سیّدحسین حجازی در مورد ابوتراب جلی می نویسد:
چهارمین و آخرین فرزند مرحوم ملّا حسین خلیفه، به نام میرزا ابوتراب جلی در سال ١٢٨٧ شمسی در دزفول متولّد گردید. از ابتدای کـودکی آثار ذکاوت و تیز هوشی و فطانت در ناصیه‌اش پیدا بود لذا مورد توجّه مخصـوص پدر بزرگوارش بود و در تعلیم و تربیت او دقیقـه ای فرو گـذار نکـرد و آنچـه خود می دانست با کمال محبّت و صفا در اختیار فرزند عزیزش می گذاشت به طوری که از سنین ده سالگی، اشعار پر‌مغز و زیبایی سروده است. نگارنده به خاطر دارم در سن هشت یا نه سالگی بودم و در محضر مرحوم عموی بزرگ ملّا حسین خلیفه، به اتّفاق پدرم حاضر بودم و قصیده‌ای که به تازگی میرزا ابوتراب جلی که قبلاً تراب تخلّص می نمـود و در آن مـوقع ١۴ سال بیشتر نداشت سروده بود. مرحوم عمـو، برای پدرم می خواند که فقط یک بیت از آن در ذهنم باقی مانده به این مضمون: لب گوساله‌ای گشود و ببست دست موسی و ریش هارون را. که پس از گذشت ۶٧ سال یا بیشتر هنوز به خاطرم مانده و از لحاظ سـلاست و سادگی و روانی با معنای عمیق و صنعت شعری: لفّ و نشر مرتّب کم نظیر است.

در ابتدای نوجوانی پدرش، او و برادر بزرگترش را به لباس روحانیّت و عمّامه و شال کشمیری ملبّس نمود. پس از اجرای قانون لباس متّحدالشّکل، او نیز از لباس روحانیّت خارج و به لباس معمولی ملبّس گردید و اقدام به تأسیس دبستان ملّی نمود. سپس به خدمت سربازی احضار و دو سال نظام وظیفه را به انجام رسانیده و وارد زندگی اجتماعی گردید. در آغاز جوانی صدایی گیرا و رسا داشت و با مقامات موسیقی که از پدر بزرگوارش فرا گرفته بود کاملاً آشنا و آهنگهای موزون می خواند. صدایش به اندازه ای جذّاب و ملیح بود که هر شنونده ای را مفتون خود می ساخت. مدّتی را در اراک ساکن بـود و با یکی از روزنامه های محلّی به نـام روزنامۀ عراق همکاری داشت و مقالاتی روشنفکرانه می نوشت که طرفداران زیادی داشت. چون مقالات و اشعارش به طرفداری از طبقۀ زحمتکش و بر ضدّ رفتار ظالمانۀ اولیای امور وقت بود، مورد تعقیب واقع شد و مجدداً به عتبات عالیات مسافرت نمود و پس از مدّتی توقّف در سال ١٣٢٣ شمسی به ایران مراجعت و از دزفول به تهـران کـوچ نمـود و مقیم آنجـا شـد و مـدّتی عضو ارشد هیأت تحریریّه روزنامۀ چلنگر بـود که اکثـر مقـالات روزنامۀ مزبور بر ضـدّ دستگاه سلطنت و ایراد به دولتهای وقت بود. اشعاری که در این مدّت سروده تماماً انتقادی و طنز آمیز بود . بالاخره تحت تعقیب قرار گرفت و بازداشت شد و به زندان ساواک افتاد . بالاخره پس از مدّتی زندانی از محبس آزاد و در یکی از کارخانجات پارچه بافی به شغل حسابداری و سپس در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول به کار شد. پس از چندی از این کار کناره گیری نموده و دوباره به مطبوعات روی آورد و در یکی از روزنامه های کثیرالانتشار استخدام و با درج مقالات و اشعار طنز آمیز به تنویر افکار اجتماع پرداخت.

در سال ١٣٣۰ ازدواج کرد ولی این وابستگی به خانواده و فرزند، اندکی در افکار آزادی خواهانۀ او خلل وارد نکرد. مخصوصـاً همـکاری مـدید او با روزنـامـه هـای هفتـگی تــوفیق کـه در آنها با اسـامی مستعـار: رنجبر، شرر، ج – آراسته، خفی، مزاحم، فلانی، بازیگوش، فیلسوف، علی ورجه و میرزا کائنات و امثال اینها، اشعاری در روشن شدن نقاط ضعف اجتماع و یا انتقاد از کارهای دولت وقت می سرود که تا توقیف و انحلال روزنامۀ توفیق ادامه داشت. همچنین در انجمن هـای ادبی و اجتماعی شعرای معروف و آهنگسازان و هنرمندان آن دوره شرکت می‌کرد و با آنان همکاری نزدیک داشت. چنـد سـال قبـل کتـابهایی تحـت عنـوان: مـوسی و فرعون، ابراهیم و نمرود و علی(ع) و معاویه، چاپ و منتشر شد که اشعار آن تماماً به وسیلۀ جلی سـروده شـده و کسـانی که کتاب مزبور را خوانده اند تصدیق می نمایند که اشعار آن چقدر ساده و سلیس و روان گفته شده است. باز گفتن همین اشعار نیز در دولت سابق برای ایشان زحمت زیاد تولید نموده بود. میرزا ابوتراب جلی مادّه تاریخی در مورد تاریخ سال وفات پدرش نیز دارد:

فوت پــدرم که جنّتش باد مــکان جُستم تاریخ و یافتم بی نقصان
چون دوستی پنج تنش در دل بود کــن پنـج اضـافه بگو یا غفـران

(که کلمۀ یاغفران به حساب ابجد عدد ١٣۴٢ می شود و با اضافه کردن پنج می شود ١٣۴٧ ه.ق – این مطالب از زبان پسر برادرش محمّد جواد بدیعی ساکن تهران، کارمند سابق بانک ملّی نقل شده است.)

در کتاب غزلهای شاعران امروز از مشروطه تا کنون آمده است:
ابوتراب جلی، فرزند حسین متخلّص به: حقیر خوزستانی، از شاعران نامی معاصر است. وی در سال ١٢٨٨ خورشیدی در دزفول دیده به جهان گشود. از جلی این مجموعه شعرها منتشر شده: ترانه، عشق و عفّت و طوفان، اسرار شیطان، دوالپا و خروس بی محل. جلی سـالهـا با روزنـامه ها همکاری می کرد و در حال حاضر در تهران زندگی می کند . استاد جلی در ١۴ خرداد ١٣٧٧ ه.ش در تهران به سرای باقی شتافت . خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد.

نمـونه اشعـار
همیشه مایه‌ی رنج و بلا برای منی/ از اینقرار تو دل نیستی، بلای منی
صفا چگونه پذیرد میان ما ای دل؟ / که من اسیر تو هستم تو مبتلای منی
جدا مشو دمی از پیش دیده ام ای اشک / که یادگار من از یار بیوفای منی
غروب کرده مرا آفتاب عمر ای غم / چه شد که باز تو چون سایه در قفای منی؟
چه وصف گویمت ای سرو بوستان کمال؟ / که سرفراز تر از فکر نارسای منی
“جلی” چنان بتو بیگانه وار مینگرد / که کس گمان نکند هرگز آشنای منی

شعر طنزی از مرحوم استاد ابوتراب جلی با عنوان: اصلاح
بهر اصلاح صورت و ســـر خویش / رفتــه بودم دکان سلمانی
چشم بـد دور ، دکّه ای دیـدم / در و دیــوار ، رو بـــه ویرانی
عکسهـا بود هر سو آویزان / همـه در حـال نیمه پنهانی
یکطرف عکس مجلس مختار / یک طـــرف عکس مسلم وهانی
یک طرف عکس رستم دستـان / یکســـو افراسیاب تورانی
یکطرف عکس حضـرت بلقیس / روی قالیچـه سلیمـانی
دو ســـه تن مشتری در آن حفره / مجتمع گشته همچو زندانی
پیرمردی گرفتــــه تیــــغ به دست / همچــو جلّاد عهـد ساسانی
نوبت مــن رسیـــد و بنشستم / زیر دستش به صــد پریشانی
لنگی انداخت دور گـردن مــــن/ چون رسن بر گلـوی یک جانی
دیدم آیینه ای مقابل خویش/ قاب آیینه بــود سیمــانی
اندر آیینه عکــس خــود دیدم / خارج از شکل و وضع انسانی
چشمهـــا چپ ، دهان کج و کوله / چهره چون گیـوه ی سینجـانی
گفت : برگو سرت چه فــرم زنم؟/ بابلی، آملی، خراسـانی
جوشقــانی ، ابر قــویی ، رشتی / کهبدی ، بن سعـودی ، آلمانی
گفتمش: هرچه میل سر کار است/ هـر طریقی صلاح می دانی
گفت: شغل تو چیست؟ گفتم: من / شاعـرم ، شهـره در سخندانی
گفت : آری همین هنر کافی است / از برای نــژاد ایرانی!
دست بر شانه برد و شد مشغــول / در سـر من به شانه گردانی
چند مویی که داشتم بر سر/ همـه را ریخت روی پیشانی
گفت : این فـرم بوده از اوّل/ ســر میرزا حبیب قاآنی!
پس از آن زد به سمت چپ مویم / گفت : این هــم کلیم کاشـانی!
به سوی راست بـــرد و بــا خنده / گفت: این است فرم خاقــانی!
پس به بالا کشــاند مویم و گفت: / بارک الله عبیـــد زاکـانی!
بعد از آن ریخت جملـه را در هــم / گفت : این هـم حسینقلیخانی!
تیــغ را بر گرفت و مشتی مــوی / از سر من بزد بـــــه آســانی
گفت: حقّــــا که شد قیافه ی تــو / عینهــو چون رجال روحـانی
روز آدینه سـر تراشیدن / مستحب است در مسلمـانی
الغـرض تا به خود بجنبیدم / رفت مـــــویم به عالم فانی
ســرم از زیر تیـغ او در رفت / پاک و پاکیزه صاف و نورانی…!
(هفته نامه توفیق – شماره ۲۸ – ۶ آبان ۱۳۳۸)

شیـرۀ جان
به مالک چنین گفت دهقان پیر / که نه ماست مانده ست ما را نه شیر
هـمه روزهــا گلّـه داری کـنیم / شب تـیــره اخـتر شمـاری کــنیم
برای تو هـر شب بدوشیـم شیـر / بســازیم سـرشیـر و کشک و پنیـر
بمـانیـم بی بهره از مال خویش / به حسـرت گـذاریم اطفـال خویش
به نزد تو آریم این شیر و ماست / حـذر کن که این شیـره جان ماست

این شعر نمایشی از زندگی فلاکت بـار دهقان ایرانی روزگـار شاعـر است کـه در محـرومیّـت می زیست.

امـواج زندگی
یک عمـر دیهقـان ستمــدیـده در جهــان / زحمت کشید و بهره ز کار جـهان نداشت
فصـل بهـار طی شـد و دور خزان گذشــت / این بینـوا خبـر ز بهـار و خـزان نـداشـت
روزی که شاخه پیرهن از برگ سبز دوخـت / او جـامـه پـاره ای به تـن نـاتـوان نـداشت
روزی کـه عنـدلیب بـه بـاغ آشیـانـه کـرد / او جز بـه گوشـۀ قــفسی آشیـان نـداشـت
روزی که ریخـت قطـرۀ بـاران ز چشم ابـر / او جـز دل شکستـه و اشک روان نـداشـت

این شعر او نمایان گر توجّۀ شاعر به دردهای رنجبران جامعه است .

ولـگرد
در گوشـۀ سنگلج یتیمی / بیمـار و ضعیف و ناتوان بود
شب خفته به دامن گلیمی / روز از پی لقمه ای دوان بود
پیوسته به ناله و فغان بود
تا چشم در این جهان گشوده / تا رخت در این سرا کشیده
جز کودک مفلسی نبـوده / جز وحشت و تیـرگی ندیده
وز رنج، دمــی نیارمیــده
در لوح وجود، برده از یــاد / نــام پدر و نـان مادر
بنیــاد امیــد رفتــه بر بـاد / طوفــان بلا گذشتــه از سر
نه خویش و نه آشنا ، نه یاور
آن طفل یتیم پا برهنــه / از سـرّ زمانه بی خبر بـود
بر دوش، یکی پلاس کهنه / همچون خس و خار، دربدر بود
چشمش به عطای رهگذر بود
سیلاب حیات، تند و سرکش / چون باده به جام باده نوشان
با صخـرۀ مـرگ در کشـاکش / می رفت سوی ابد، خروشان
در بستر خویش، گرم و جوشان
آن تـازه نهـال، انـدک اندک / می گشت بدل به کهنه داری
وان بوتــۀ سبز، نـرم نرمک / می کرد ذخیره برگ و باری
بشکفت گلی ز هر کناری
آن جوجـۀ سست بی پر و بال / لرزان لرزان، پـرنــده می شــد
سگ تولۀ بسته چشم بی حال /کم کم، سر مست و زنده می شد
آنگاه، سگــی درنده می شد
بزغالۀ ناتوان و بــی پا / می تاخت به پیشواز گلّه
می رفت، به جست و خیز، بالا / چــون کودک خیـره سر ز پلّه
از دامنـه تـا فـراز قلـّه
آن خاک سیاه و سرد و مرده / گلــزاری شد عبیر آمیز
وان پهنۀ دشت شخم خورده / شد مزرعه ای نشاط انگیز
جان پرور و خرّم و دلاویز
آن جلگــه بایر نمکزار / بستـانی شد، بهشت آسای
وان قطعه زمین پهن و هموار / شد کاخ بلندی، آسمان سای
گردون شکن و سپهر آسای
آن شــاخ برهنــۀ تهــی دست / گل داد و شکوفه داد و بر داد
وان دانه چو بار خویش بر بست / از خـاک بر آمد و ثمر داد
همچون صدف از درون گهر داد
بــاز آن پسر یتیــم و ولگرد / در گوشۀ سنگلج مکان داشت
روز از پی نان شتاب می کرد شب / جنگ و گریز، با سگان داشت
فریاد ز دست پاسبان داـت
با محنت و درد و رنج می زیست / با سختی و فقر، روبرو بود
زین بزم که جــای زندگی نیست / پیمانۀ مرگش آرزو بـود
خون در دل و عقده در گلو بود

از عالم کودکی، فکندش / ایّام، بـه صحنۀ جوانی
محکمتر زد به پای بندش / اندر خم و پیچ زندگانی
بستش به طناب ناتـوانی
آن روز که زیر چرخ و دنده / له گشت و روانۀ عدم شد
می گفت مسافری، به خنده / ولگردی از این میانه کم شد
ولگردی از این میــانه کم شـد

در این شعر از زندگی انسانهای بی پناه پرده برداشته و زندگی نکبت بار آنان را در اجتماع نشان می دهد.

مرگ گـدا
ای خفته به خاک تیره نومید / وی رستـه ز دسـت جور ایّام
زین دام قفس، ندیـده راحت / بشکسته قفـس پـریده از دام
وارد شده ناشنـاس و مجهول / بیرون شده بی نشان و بی نام
شب گرسنه خفته تا سحرگه / روز از پی نان دویـده تـا شام
دایـم به جـواب عجـز و لابه / از سنـگدلان شنیده دشنام
در عمــر چه رنجها کشیدی
روی خوشی از جهان ندیدی
آن روز که با لباس ژنده / در رهگـذری نشستـه بـودی
پا بست به قید یأس و حرمان / وز بنـد امیـــد رسته بــودی
در زیـر فشــار فقر و افلاس / بیچاره و دلشکستـه بـودی
بر خلق گشوده چشم حسرت / لب راز حـدیـث بستـه بودی
از دیــدن عیش و سور مردم / افسرده و سخت خسته بودی
می ســوختی اندر آتش غم
وز ابر کـــرم نیـــافتی نـم
بیمـار شدی و پای ننهاد / در کــوی تــو هیـچ آشنایی
از بهــر تو دوستــان نـدادند / تــرتیـب، دوایی و غـذایی
در حــالـت احتضـار پهلــو / بنهاده بــه کهنــه بوریایی
از درد و فغان تو ناله کــردی / شاید رسد این فغان به جایی
افســوس کــه بهـر بینوایان / قسمت شده مرگ بی صدایی
منعــم غـم بینـوا ندارد
مـرگ فقـرا صـدا ندارد
خوش باش که از سر تو بـگذشـت / سیــلاب مهـیــب زنـدگانـی
دوران عــدم رسیــد و طـی شـد / ایّــام بـــلا و نـاتـوانـی
دیگــر نکنـــد تــن ضعیـفــت / بــر خـاطـــر اغنیــا گرانی
از درگــه خـــود تـــو را نراننـد / با خفـّت و خشم و بــد زبــانـی
بر روی تــو ننگـرنــد از خشم / آنسـان کـه بـه دشمنان جانـی
دیگر به تو هیچ کس نخندد
بر روی تو در کسـی نبندد

فقر و محرومیّت در این شعر موج می زند.

علی و عقیـل
از آن شـــد علــی جـانشیــن پیمبـر / کـــه بُـد یار مظلـوم و خصم ستمگـر
بـه پیــش علــی فقــر و ثــروت مساوی / بــه پیــش علـی، خـان و دهقان برابـر
بــه دوران فـرمـانـروایــیــش، روزی / بــه نـام تظلّـم عقیـل آمـــد از در
کـــه مـــن بینــوا و معیلم / چـه باشـد اگـر مـزد مــن رانمایـی فزونـتر؟
بــه نـاگـه علی قطعـۀ آهنـی را / بینـداخـت در شعلــۀ گـرم آذر
زمــانـی کــه شــد سرخ، بـرداشت آن را / بــزد بـی خبــر پشــت دسـت بـرادر
کـه این است پاداش آن کس کـه خواهد / شـود از حقـوق ضعیفان تــوانـگر

در این شعـر با محتـوای قطعه، رعایت حقوق مستضعفان و تساوی حقوق انسانها در بهره مندی از درآمد بیت‌المال ذکر شده است.

نمـونه‌هایی از قطعات
چنـد خـواهـی پیــرهــن از بهــر تـن / تن رهــا کــن تـا نخـواهـی پیـرهـن
ایـن کـت و پیـراهـن و شلــوار و کفـش / در حقیقــت خستـه می ســازد بــدن
تا به کـی پا بست خــواهش هــای نفس / حیــف نبــــود آدمــی پــا در رَسَــن
شیــوۀ آزادگــان ســرگشتــگی اســت / یــادگیــر ایــن شیــوه از مــرغ چمن
ملک و حــال و دولــت و مکنت مخــواه / از مقـــام و جــاه و عـــزّت دم مـــزن

در این شعر، ابوتراب جلی از مقام ها و رتبه های موقّتی و زودگذر دنیایی، از جهانی ناپایدار که روزی دهد و روزی ستاند، از جهانی که: ز یکدست بستد به دیگر بداد، سخن می راند و به قول حافظ: از شیوۀ آزادگی و آزاد زیستن می گوید: غلام همّت آنــم کــه زیر چــرخ کبـود ز هــرچــه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است.

صدای طبل
طبّــال نــاتــوانی، بـا دســت رعشــه دار می کوفت طبل، نیمه شبی بر مناره ای
می ساخت در سکوت شب آن بانگ دلخراش بیــدار خفتــگان را ، از هــر کنـاره ای
طفلــی پریــد با تــن لرزان ز خــواب نـاز بیــرون فکنـد خــود را ، از گاهـواره ای
گــریان ز فـرط بیـم در آغـوش مام خویش با فــکر کودکانه همـی جُست چـاره ای
مامش به خنده گفت که ای در دو چشم من رخـسار دلـکـش تــوفـروزان ستـاره ای
از این صدای شوم مشـو مضطرب که نیست جـز پـوست پاره ای به کف زشت کاره ای
گــر انــدکی گرانتر ، کوبـد به طبل خویش از وی بـجــا نمــاند، جز پوسـت پاره ای
در ایـن عظیـم جثّـه بجــز بـاد هیچ نیست با ظـاهــری کـه دارد و شکل و قـواره ای
بسیـار هایل اسـت و مهیب است و ترسناک چون بانـگ طبل در نظر شیـر خـواره ای

در این شعر ، ابوتراب جلی، دست اشخاصی را که محاسن و خوبی هایی را به آنان نسبت می دهند و غالباً مقرون به حقیقت نمی باشد، رو می کند و آنان را به طبل تهی مانند می کند. آنان جز مترسک سر خرمن نیستند.

نمونه هایی از غزلیّـات
چــون غبـار ره گـرفتم دامن هر رهگذاری / شـاید از ره بگــذری بر دامنت افتـد غباری
گفته بودی صبر کن تا یکشب امیدت برآید / وه که در امّیـد یکشب، صبر کردم روزگاری
زهـر جانسـوز بلا در مشـــرب امّیــدواران / شهـد باشـد گر به امّیـدی رسـد امّیـدواری
سـالهـــا دلخستـه از بـار غـم ایّـام بــودم / ای غمت نازم که از دوش دلم برداشت باری
تا تو را سرسبز و خرّم بنگرم ای سرو سرکش / از سرشک دیـده در پایـت کشیدم جویباری
خسته شـد بال و پرم بس در بیابانها پریدم / کاش من هـم آشیـانـی داشتـم بر شاخساری
ایمـن از باد خـزان باشـد گلستـان محبّـت / تا در آن سرمی کشد چون لاله هرسو داغداری
تا بداند سختی حال «جلی» را در فراقش / کاش یک شب مبتلامی شـد به درد انتظاری

عکس رخت بـه چشم تـر مـا فتـاده اسـت
امشـب فـــروغ ماه بـه دریـا فتاده است
از مـعجـز لب تـو در احیــای جــان خـلـق
صـدها گـره بـه کار مسیحا فتـاده اسـت
در جلوه گاه حُسن تو ای سرو خوش خرام
هر جا سهی قدی بود از پـا فتـاده اسـت
تـا دامـن تـو بـوسه دهـد اشک پـاک مـن
شبنـم صفـت ز عالـم بـالا فتـاده اسـت
لب وا نـکرده غنچه و از بـانـگ عـندلـیب
در طرف باغ بین که چه غوغا فتاده است

نخستین گام
از حـوادث لطمـه می بینـد قـویـدل بـیشتـر / موج دریا می زند پهلو به ساحـل بیشتر
از تـهـی مغـزی کشـد گـودال در بـر آب را / بهره مند از نعمت دنیاست جاهل بیشتر
ابـر بـا چهـر عـرق آلـود مـی بـارد بـه خـاک / شرم اربـاب کـرم باشـد ز سائـل بیشتـر
در نخستین گام ای سالک گر از خـود بگـذری / یک قدم باقی نمی مـاند به منزل بیشتر
جام می در گردش آمد زاهد از مجلس گریخت / هست در هر جا نفوذ حق ز باطل بیشـتر
هر که را سوز و گدازی بیشتر باشـد «جلـی» / شمع آسا روشنی بخشد به محفل بیشتر

یـادگار
به هرچمن که گلی هست ،جویباری هست / مــرا بـــه یاد تــو از گریه یــادگاری هسـت
بیــا کــه بــا همـه حرمان و یأس و ناکامی / در انتــظار تــو قلــب امیــــدواری هســـت
بـــه دام زلـــف تــوام پایبنــد و مدّعیـان گمــان برنـد / به دست مــن اختیــاری هست
در آن میان که کند جلوه قامت و رخ دوسـت / چـه احتیـاج به ســروی و لالــه زاری هست
قـــدم به بادیــۀ عشـق نه، که بوسۀ شـوق زنـد / به پای تو هــر جا که نیش خاری هسـت
مــدد ز بــادۀ صــافی طلــب نــه از زاهـد / اگــر به خاطــرت از رنـج و غم غباری هسـت
اگر چه عمر سـر آمــد، ولــی هنــوز مــرا / به راه دوست «جلی» چشم انتظاری هسـت

اقامت 24
ارسـال پیـام
لطفـا مقـاله یا رزومـه هنـری خود را به این آدرس ارسال کنید: info@artmag.ir
تا دقایقی دیگـر، پاسخ شما ارسـال خـواهد شد.