روایت یلدا معیری، از روز درگذشت کاوه گلستان
سیّد کاوه تقوی شیرازی، زاده ۱۷ تیر ۱۳۲۹ در آبادان و در گذشته در ۱۳ فروردین ۱۳۸۲ در سلیمانیه عراق، معروف به کاوه گلستان، عکاس خبری، مستندساز و فیلمبردار ایرانی بود.
به گزارش مجله هنر، امروز سیزدهم فروردین، سالروز درگذشت کاوه گلستان، در شهر کفری عراق است.
کِفری،به عربی: کفری، به کردی: کفری Kifrî، شهری است در استان دیاله کشور عراق. این شهر مرکز شهرستان کفری است و در ۱۸۴ کیلومتری جنوب سلیمانیه در کوهپایهٔ کوه باباشهسوار(به کردی و عربی: باباشاسوار Baba Şaswar) واقع شده است.
کاوه گلستان، در ۱۳ فروردین ۱۳۸۲، هنگام انجام مأموریت تصویربرداری برای شبکه خبری بیبیسی، در خط مقدم جنگ آمریکا علیه عراق، در شهر مرزی کفری، در ۱۳۰ کیلومتری کرکوک در عراق، که تحت کنترل اتحاد میهنی کردستان بود، بر اثر انفجار مین درگذشت.
در زیر خاطره یلدا معیری، عکاس و فتوژورنالیست مشهور ایرانی، در توصیف روز درگذشت کاوه گلستان را می خوانیم.
یلدا معیری، فعالیت حرفهای خود را با پوشش جنگ افغانستان، در سن ۱۹ سالگی آغاز کرد. پس از آن، فعالیتهای اصلی او متمرکز بر موضوع جنگ و بلایای طبیعی در سراسر دنیا بوده است. او در مطبوعات بینالمللی مختلفی همانند: تایم، نیوزویک و چندین نشریه اروپایی دیگر فعالیت داشته است.
“سفر من به کردستان عراق در میانه جنگ آمریکا با رژیم صدام حسین، دومین تجربه جدی عکاسی جنگ پس از جنگ افغانستان محسوب می شد. بدون پول ، بدون تجربه، بدون دوربین حرفه ای ، بدون جلیقه ضد گلوله و بدون حتی لباس مناسب(با مانتوی مدرسهام رفته بودم!) در منطقه حضور پیدا کرده بودم و تقریبا جز سری پر سودا و دلی شیفته عکاسی چیز دیگری نداشتم!
اولین برخورد من با کاوه گلستان، در هتل سلیمانیه پالاس بود، جایی که با ترس و لرز جلو رفتم و خودم را معرفی کردم.
گفتم: سلام آقای گلستان! معیری هستم. گفت: بله خانم یلدا معیری، عکسهای افغانستان شما را دیدهام!
از خوشحالی بال درآوردم! کاوه گلستان من را میشناخت! گپ کوتاهی زدیم و قرار بر این شد که در وقتهای فراغتش عکسهایم را نشانش بدهم.
مدل کار در این مناطق، به این شکل بود که معمولا وقتی اتفاقی میافتاد، همه به یک نقطه میشتافتیم. پس روز سیزدهبهدر هم همین اتفاق افتاد.
رژیم بعثی، مواضعی را در منطقه کفری رها کرده و رفته بود و همه عکاسها و خبرنگارها در اون منطقه بودند.”
با علی خلیق(که در آن زمان برای خبرگزاری یوپیآی آمریکا کار می کرد)، به منطقه رسیدیم، دشت بزرگی بود و سبزی بهار هم بر زیباییش افزوده بود، برای ما که توان اجاره روزانه ماشین نداشتیم امکانی نبود که وارد منطقه شویم، پس دست به کاری عجیب زدیم و از یک موتور سوار کرد که نمیدانم چرا فارسی را هم کامل بلد بود! خواستیم ما را به دل منطقه ببرد. موتور سوار گفت که نمیتواند دو نفرمان را سوار کند، پس اول من را میبرد و بعد میآید و علی را سوار میکند. من را پشت تپه کوچکی پیاده کرد و رفت. در همان موقع انفجاری در نزدیکی من اتفاق افتاد! فهمیدم که بعثیها هنوز مواضع را کامل ترک نکردهاند!
یادم است که روی زمین دراز کشیده بودم و دستم میلرزید، عکسهایی که اونجا گرفتم همه فلو و تار شدهاند! یادم هست فکر کردم با خودم که برای مردن خیلی جوونم! یاد خانوادهام افتادم و خدا را قسم دادم به بزرگیاش که مرا سالم از آنجا خارج کند. در میانه راه گروههای خبری را میدیدم که با لندکروزهای سریع، به دشت میتازند و حسابی حسودی میکردم!
هیچ کس به ما نگفته بود که منطقه توسط بعثیها مینگذاری شده و تنها نگران انفجارها و شلیکها بودیم.
ساعت چهار و خوردهای بعد از ظهر بود و من در شهر بودم که خبر روی مین رفتن کاوه گلستان را شنیدم، اولین سوال همه همین بود: مگر منطقه مینگذاری شده بود؟!
مثل برق به سمت بیمارستانی که کاوه در آنجا بود شتافتیم، هنوز فکر میکردیم زنده است.
یادم است که اصرار داشتم به همراه همکاران، داخل بروم، اما به دلیل نامناسب بودن شرایط جسد از این فکر گذشتم.
محمد علی قیومی، خبرنگار شبکه خبر، خبر را بدون ذکر نام کاوه گلستان(چون حتی بردن نامش در رسانه ملی ممنوع بود!) اعلام کرد و دیگر سیل تلفنها بود که شروع شد. هنوز قیافه مبهوت خودم و همکاران و صدای ضجههای نیوشا توکلیان از داخل ماشین در خاطرم هست.
تا زمانی که به هتل رسیدیم، هم خبر را باور نمیکردم، اما صدای بلند زاریهای تیم ایران(خبرنگاران حاضر در هتل)، چشمهای قرمز و سیاه پوش بودنها کم کم حالیم کرد که خبر راست است.
آن شب در هتل، همه دور میز ایران نشستیم، میدانستیم ممکن بود این اتفاق برای هر کدام از ما افتاده باشد.
کاوه گلستان، مثل سر تیم و گل سرسبد خبرنگاران ایرانی آنجا بود. انگار با رفتنش همه یتیم شده بودیم. پای تلفن به مادرم گفتم: کاوه گلستان رفت! گفت: همون آقایی که خوشحال بودی که تو را تشویق کرده؟! گفتم آره! و بغضم ترکید! آن زمانها رسم نبود سلفی بگیریم حتی عکس گرفتن از بزرگان هم پررویی میخواست! برای همین عکسی از کاوه ندارم. بعد از آن خیلیها مرا در کارم تشویق کردند اما مردی که اولین بار مرا تشویق کرد رفته بود!