ابوتراب جلی

تـولد: ١ فروردین ١٢٩٨

محل تـولد: دزفـول
درگـذشت: ١۴ خرداد ۱۳۷۷ در تـهران

زندگی‌نامه، آثـار و سوابق هنری
استاد ابوتراب جلی بی شک یک از بزرگان عرصه طنز نویسی ایران است که هم در طنز منظوم و هم در نثر طنز آثار شاخصی خلق کرده است. ابوتراب جلی طبق شناسنامه اش در سال ۱۲۸۷ شمسی در شهر دزفول متولد شد، هر چند که خودش سال تولدش را ۱۲۹۸ ذکر کرده‌ است! جلی در خانواده‌ای اهل ادب و فرهنگ با پدری شاعر و صاحب کتاب و اهل منبر رشد یافت. ذوق بی‌حدّ جلی در سرودن شعر، از همان کودکی متجلّی شده و اوّلین قصیدهٔ خود را در ۹ سالگی سرود. خود در این باره گفته است: خانه‌ای که ما در خوزستان داشتیم، کتابخانه‌ای داشت پر از کتاب‌های ادبی و دیوان شعرا و کار من هم مطالعهٔ اینها بود، بنابراین تأثیرپذیری‌ام از همان‌جا شروع شد. از همان موقع من شعر می‌گفتم، شعرهایم هم واقعاً قابل خواندن بود و مردم تشویقم می‌کردند و این تشویق‌ها بیشتر سبب می‌شد که من شعر بگویم. خیلی شعرها گفتم که از بین رفتند… ولی تکّه‌پاره‌هایی از آنها یادم می‌آید. ولی من واقعاً حتّی قبل از ۹ سالگی شعر می‌گفتم. شعرهایم هم از اشعار امروز من کمتر نیستند، چون یک قصیده‌ای ساخته بودم در ۱۰ – ۹ سالگی و الآن که فکر می‌کنم نمی‌توانم آنطور بگویم.

وی از سال ۱۳۱۸، با روزنامه عراق که در اراک امروزی منتشر می‌شد آغاز به همکاری کرد و با قصیدهٔ: راه‌آهن، که در سال ۱۳۱۹ سرود به شهرتی همه‌گیر دست یافت. وقتی در سال ۱۳۲۳، ساکن تهران شد، هدفش فقط همکاری با مطبوعات و فعّالیّت‌های فرهنگی بود. از این رو پس از انتشار روزنامه چلنگر، با مدیریت محمّدعلی افراشته، همکاری خود را با آن نشریه آغاز کرد. وی در طی همکاری خود با چلنگر مثنوی معروف: کتاب ابراهیم(ع) و موسی(ع) را سرود که یکی از شاهکارهای طنز فارسی است. او با نشریه توفیق نیز همکاری داشت و در آنجا اشعار و مطالب طنز چاپ می‌کرد و تا آخرین شمارهٔ توفیق، در سال۱۳۵۰ این همکاری ادامه داشت. او در توفیق علاوه بر نام اصلی خود با امضاهای مستعاری مانند: خفی، رنجبر، خوشه‌چین، مجید کامروا، جلیل، ندا، شرر، فلانی، بازیگوش، مزاحم و … آثار خود را منتشر می‌کرد. استاد ابوتراب جلی، در هفته‌نامه توفیق سال ۱۳۴۹، سرودن مثنوی: کتاب علی(ع) را که جنبه فکاهی نداشته و بیشترش ذکر وقایع البته با بیانی طنز آمیز است، آغاز کرد. او در سال ۱۳۳۰، خود به انتشار نشریه‌ای طنز به نام شبچراغ پرداخت، امّا به دلیل مشکلات فراوانی که برایش به وجود آمد تا ۲۲ شماره بیشتر از آن را به چاپ نرساند. جلی بعد از انقلاب اسلامی نیز فعالیت‌های قلمی خود را ادامه داد. او مدت‌ها با اسم مستعار: ونداد، مقالاتش را در روزنامه‌ها به چاپ می‌رساند و پس از آن نیز اشعار و مقالات طنز خود را در روزنامه نهیب آزادی چاپ می‌کرد. طنزهای منتشر شده در این دوران، بعدها در دو کتاب با عنوان خروس بی‌محل و دوالپا انتشار یافت. در آبان ماه ۱۳۶۹ که اوّلین شماره هفته‌نامه طنز گل‌آقا با مدیریت کیومرث صابری فومنی منتشر شد، از همان ابتدا ابوتراب جلی همکاری خود را با گل‌آقا آغاز کرد و اشعارش با امضاهای مستعار: مزاحم، فلانی، جلیل و … در هفته‌نامه و داستان کوتاه طنزش در ماهنامه گل‌آقا به چاپ می رسید. استاد سرانجام در ١۴ خرداد ١٣٧٧ در تهران درگذشت و بهشت زهرا در کنار ابوالقاسم حالت، آرمید.

منظومه طنز حسین کرد شبستری در قالب مثنوی از دیگر آثار ماندگار استاد جلی است که ابتدا در مجله توفیق چاپ می شد و بعد از انقلاب مجددا در گل آقا منتشر شد. این منظومه بصورت مسقیم، دستگاه حاکمه طاغوت را نشانه می گیرد. حتی دو مرتبه به خاطر شجاعت و صراحت قلمش به زندان افتاد. ابوتراب جلی بیش از هرچیز کشش مخاطب را در نظر می گیرد و شعرهایش سوژه محور و متعهدانه است. اشعار وی سهل و ممتنع و روان است و صنایع شعری را طوری به کار می گیرد که به چشم نمی آید. وی به شیوایی و سلامت زبان توجه بسیار داشت چیزی که در طنزپردازان مطبوعاتی کمتر دیده می شود. پرهیز از شتابزدگی و شوخی های عوامانه و اشراف کم نظیر وی به ادبیات کهن پارسی و استفاده از ظرافت های بیانی از ویژگیهای منحصر به فرد آثار استاد به ویژه اشعار ایشان است. سبک ایشان در طنز سرایی بعدها در بین شاگردانش از جمله ابوالفضل زرویی نصر آباد، خاصه در منظومه اصل مطلب، به خوبی ادامه یافت. ارادت ایشان به خاندان اهل بیت علیهم السلام در آثار ایشان مشهود است در انتهای منظومه علی (ع) می خوانیم:

قلم اینجا رسید و سر بشکست
رشته اختیار رفت از دست
خود به کنجی نشست و باقی ماند
واپسین قطره را ز دیده فشاند
یادگار ابوتراب جلی
ورقی چند از کتاب علی

با بررسی و تدبّر در آثار ابوتراب جلی ، می توان او را استادی مسلّم در شعر و ادب شمـرد کـه همگام با سرودن اشعار جدّ در قالب های غزل، قصیده، مثنوی، ترکیب بند و غیره؛ در زمینه طنز و فکاهی نیز یکی از پیش کسوتان و طنزپردازان صاحب نام ایران است. آثار جاودان او از جمله داستان های مذهبی موسی(ع)، ابراهیم(ع) و علی(ع) که در قالب مثنوی سروده شده‌اند، نشانگر مبارزات، جان فشانی‌ها و ایثار ابرمردانی است که در جانب‌داری از افراد دردمند اجتماع، که یوغ زورمندان و سردمداران جور گردن آنها را می شکند، برخاسته و قیام می کنند. آنان به یاری افرادی که در زیر چرخ استبداد و ستم خرد و فرسوده می شوند، می شتابند، تا رسالت انسانی خود را در حدّ کمال ایفا نمایند. داستان حسین کرد شبستری (تهمتن ثانی)، در قالب مثنوی نیز از منظومه هایی است که با زبان طنز سروده شده و حسین کرد در برابر سرکشان و مستبدان زمانه قد علم می کند و به دفاع از حقوق اجتماعی انسانهای ستمدیده برمی خیزد. استاد ابوتراب جلی، از همان اوان نوجوانی و حتّی در سنین کهولت همیشه درکار شاعری، طنزپردازی و نویسندگی، پویا و پرتلاش بود و با نوشته های استوار خود زبان گویای مردم عصر خویش شد و با اشعار شیرین و نثر دلنشین، مورد علاقه ی مردم ایران واقع شده است. سوژه هایش دلپذیر و از میان جامعه و مردم نشأت می گرفت که نمونه های بارز آن را در نشریّه های نهیب آزادی، نامه اراک و نیز در کتاب های: دوالپا و خروس بی محل، می توان مشاهده نمود. زبان طنز او که در بسیاری از موارد زبانی سیاسی و اجتماعی است، در اشعاری که در این زمینه در نشریّات چلنگر، توفیق، گل آقا و … منتشر شده‌اند خودنمایی می‌کند.

از نگـاه دیگران
مرحوم عمران صلاحی
بسیاری از طنز پردازان با هم اختلاف سلیقه دارند و پشت سر هم صفحه می گذارند اما در یک مورد اتفاق نظر دارند که ابوتراب جلی استاد آنهاست.

محمدعلی علومی / طنزپرداز
ابوتراب جلی یکی از استادان استادهای طنزپردازی در کشور بود که نقش و تاثیر بسزایی در طنزنویسی معاصر داشته است. کلام سهل و ممتنع، یکی از بارزترین ویژگی های زبانی ابوتراب است. وی یکی از معدود افراد، با ویژگی زبانی ساده و گیرا در شعر، داستان و مقاله در حیطه تاریخ ادبیات فارسی است. رجوع به فرهنگ و آداب مردم و استفاده از اصطلاحات و تعبیرات کوچه بازاری، یکی دیگر از ویژگی آثارش است.

زهرا خلفی / مدرّس دانشگاه آزاد اسلامی دزفول
بر تارک شعر و ادب فارسی، انسان هایی درخشیدند که توانستند بر تاج مرصّع ادبیّات فارسی نگینی پُر بها بیفزایند و درخشش و تلألؤ آن را خیره تر سازند. آنان با ارادۀ راسخ، همّتی نستوه و اندیشه ای روشن در بیداری و آگاهی انسانها کوشیده اند و با موشکافی و دقّت در اوضاع و احوال اجتمـاع به ذکـر ناروایی ها و کاستـی های جامعۀ خود پرداخته و تلاش کرده اند که موجی از امواج خروشان دشواری های دریای اجتماع را با پاروی بیان و شعر و سخن کنار بزنند و دردی از دردهای اجتمـاع را درمان نمایند. آنان با دردهای مشترک خلق بیگانه نیستند و با نیش قلم و زبان طنز خـود از شعـر و ادب به عنوان حربه ای جهت دفاع از رنجبران و زحمت کشان و نشان دادن محرومیّت های تودۀ مردم و اجتماع بهره می جویند . هدف آنان بالا بردن درک و بینش اجتمـاعی افراد جامعه است و حسّ مسئولیّت اجتماعی با روح شاعر می آمیزد و او را در انجام رسالتی که نسبت به جامعه بر عهده دارد یاری می کند. در میان این گونه ادیبان و سخنوران، ابوتراب جلی، اندیشمند دزفول، توانسته است با اشعار اجتماعی، نوشته های طنز آمیز و قلم تیز خود به انجام این هدف نایل گردد هر چند که جهت تحقّق این آرمان چندی زندانی کشید و زهر ساواک چشید. او با روزنامۀ چلنگر و توفیق؛ دو روزنامۀ انتقادی طنز، همکاری داشته و مقالات و اشعار انتقادی در مبارزه، با ظلم و استبداد نوشته است. در اشعار او شکایت از روزگار خود و گرایش به بیان رنج های محرومان و دردمندان منعکس شده است. زندگی مشقّت بار دهقان، کارگر، تودۀ محروم و طبقۀ زحمتکش جامعـه از زیـر ذرّه بیـن نگاه او پنهـان نمـانده و از دردهای خلق غافل نمی باشد.

در منـابع مختلف
استاد ابوتراب جلی، سالیان سال با قلم سحرآمیز خود در زمینه ی شعر و نثر فارسی آثار جاودانی به وجود آورده و موجب شورآفرینی در تاریخ ادبیات طنز ایران شده است. استاد جلی، بارها در مقاطع حسّاس سیاسی کشور، با شعر استوار خود؛ زبان گویای مردم عصر خویش بوده و این هنر موجب جاودانگی او گشته است. در اینجا، ابتدا به شرح زندگی او از منابع مختلف و ذکر نمونه ای چند از اشعار و نوشته های او می پردازیم تا شاید بتوانیم از اندیشه این شاعر و نویسندۀ بیدار و آگاه جامعه، که عمر گران بهای خود را در ستیزه با حکومت جائر و ستمگر گذراند و در روزگار خفقان در آگاهی دادن و بیداری خلق کوشید و در این راه محرومیّت کشید، تا اندازه ای مطلّع شویم.

در کتاب سیمای شاعران در مورد ابوتراب جلی آمده است:
ابوتراب فرزند حسین متخلّص به: حقیر خوزستانی، در سال ١٢٨٧ شمسی در دزفول دیده به جهان گشود و در تهران زندگی را سپری کرد. او که از شاعران نامور معاصر است، زندگانی پر تحوّلی را گذرانده و آثار ارزنده ای را به دنیای فرهنگ و هنر ارائه کرده است. عناوین این آثار عبارتند از منظومه های بلند: موسی و ابراهیم؛ که چاپ آنها در سال ١٣٣۴ – ١٣٣١ بوده و در سـالهای اخیـر تجـدید چاپ شـده اسـت و کتـاب: علـی و معاویه و منظومه: حسین کرد و مجموعه اشعاری به نامهای: ترانه، عشـق و عفّت، که چـاپ اوّل آن در سال ١٣١۶ در اراک بوده اسـت؛ طوفان، اسرار شیطان، دوالپا و خروس بی محل نیز با مقدّمۀ سیّد محمّد علی جمال زاده به چاپ رسیده است.

مرحوم حاج سیّدحسین حجازی در مورد ابوتراب جلی می نویسد:
چهارمین و آخرین فرزند مرحوم ملّا حسین خلیفه، به نام میرزا ابوتراب جلی در سال ١٢٨٧ شمسی در دزفول متولّد گردید. از ابتدای کـودکی آثار ذکاوت و تیز هوشی و فطانت در ناصیه‌اش پیدا بود لذا مورد توجّه مخصـوص پدر بزرگوارش بود و در تعلیم و تربیت او دقیقـه ای فرو گـذار نکـرد و آنچـه خود می دانست با کمال محبّت و صفا در اختیار فرزند عزیزش می گذاشت به طوری که از سنین ده سالگی، اشعار پر‌مغز و زیبایی سروده است. نگارنده به خاطر دارم در سن هشت یا نه سالگی بودم و در محضر مرحوم عموی بزرگ ملّا حسین خلیفه، به اتّفاق پدرم حاضر بودم و قصیده‌ای که به تازگی میرزا ابوتراب جلی که قبلاً تراب تخلّص می نمـود و در آن مـوقع ١۴ سال بیشتر نداشت سروده بود. مرحوم عمـو، برای پدرم می خواند که فقط یک بیت از آن در ذهنم باقی مانده به این مضمون: لب گوساله‌ای گشود و ببست دست موسی و ریش هارون را. که پس از گذشت ۶٧ سال یا بیشتر هنوز به خاطرم مانده و از لحاظ سـلاست و سادگی و روانی با معنای عمیق و صنعت شعری: لفّ و نشر مرتّب کم نظیر است.

در ابتدای نوجوانی پدرش، او و برادر بزرگترش را به لباس روحانیّت و عمّامه و شال کشمیری ملبّس نمود. پس از اجرای قانون لباس متّحدالشّکل، او نیز از لباس روحانیّت خارج و به لباس معمولی ملبّس گردید و اقدام به تأسیس دبستان ملّی نمود. سپس به خدمت سربازی احضار و دو سال نظام وظیفه را به انجام رسانیده و وارد زندگی اجتماعی گردید. در آغاز جوانی صدایی گیرا و رسا داشت و با مقامات موسیقی که از پدر بزرگوارش فرا گرفته بود کاملاً آشنا و آهنگهای موزون می خواند. صدایش به اندازه ای جذّاب و ملیح بود که هر شنونده ای را مفتون خود می ساخت. مدّتی را در اراک ساکن بـود و با یکی از روزنامه های محلّی به نـام روزنامۀ عراق همکاری داشت و مقالاتی روشنفکرانه می نوشت که طرفداران زیادی داشت. چون مقالات و اشعارش به طرفداری از طبقۀ زحمتکش و بر ضدّ رفتار ظالمانۀ اولیای امور وقت بود، مورد تعقیب واقع شد و مجدداً به عتبات عالیات مسافرت نمود و پس از مدّتی توقّف در سال ١٣٢٣ شمسی به ایران مراجعت و از دزفول به تهـران کـوچ نمـود و مقیم آنجـا شـد و مـدّتی عضو ارشد هیأت تحریریّه روزنامۀ چلنگر بـود که اکثـر مقـالات روزنامۀ مزبور بر ضـدّ دستگاه سلطنت و ایراد به دولتهای وقت بود. اشعاری که در این مدّت سروده تماماً انتقادی و طنز آمیز بود . بالاخره تحت تعقیب قرار گرفت و بازداشت شد و به زندان ساواک افتاد . بالاخره پس از مدّتی زندانی از محبس آزاد و در یکی از کارخانجات پارچه بافی به شغل حسابداری و سپس در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول به کار شد. پس از چندی از این کار کناره گیری نموده و دوباره به مطبوعات روی آورد و در یکی از روزنامه های کثیرالانتشار استخدام و با درج مقالات و اشعار طنز آمیز به تنویر افکار اجتماع پرداخت.

در سال ١٣٣۰ ازدواج کرد ولی این وابستگی به خانواده و فرزند، اندکی در افکار آزادی خواهانۀ او خلل وارد نکرد. مخصوصـاً همـکاری مـدید او با روزنـامـه هـای هفتـگی تــوفیق کـه در آنها با اسـامی مستعـار: رنجبر، شرر، ج – آراسته، خفی، مزاحم، فلانی، بازیگوش، فیلسوف، علی ورجه و میرزا کائنات و امثال اینها، اشعاری در روشن شدن نقاط ضعف اجتماع و یا انتقاد از کارهای دولت وقت می سرود که تا توقیف و انحلال روزنامۀ توفیق ادامه داشت. همچنین در انجمن هـای ادبی و اجتماعی شعرای معروف و آهنگسازان و هنرمندان آن دوره شرکت می‌کرد و با آنان همکاری نزدیک داشت. چنـد سـال قبـل کتـابهایی تحـت عنـوان: مـوسی و فرعون، ابراهیم و نمرود و علی(ع) و معاویه، چاپ و منتشر شد که اشعار آن تماماً به وسیلۀ جلی سـروده شـده و کسـانی که کتاب مزبور را خوانده اند تصدیق می نمایند که اشعار آن چقدر ساده و سلیس و روان گفته شده است. باز گفتن همین اشعار نیز در دولت سابق برای ایشان زحمت زیاد تولید نموده بود. میرزا ابوتراب جلی مادّه تاریخی در مورد تاریخ سال وفات پدرش نیز دارد:

فوت پــدرم که جنّتش باد مــکان جُستم تاریخ و یافتم بی نقصان
چون دوستی پنج تنش در دل بود کــن پنـج اضـافه بگو یا غفـران

(که کلمۀ یاغفران به حساب ابجد عدد ١٣۴٢ می شود و با اضافه کردن پنج می شود ١٣۴٧ ه.ق – این مطالب از زبان پسر برادرش محمّد جواد بدیعی ساکن تهران، کارمند سابق بانک ملّی نقل شده است.)

در کتاب غزلهای شاعران امروز از مشروطه تا کنون آمده است:
ابوتراب جلی، فرزند حسین متخلّص به: حقیر خوزستانی، از شاعران نامی معاصر است. وی در سال ١٢٨٨ خورشیدی در دزفول دیده به جهان گشود. از جلی این مجموعه شعرها منتشر شده: ترانه، عشق و عفّت و طوفان، اسرار شیطان، دوالپا و خروس بی محل. جلی سـالهـا با روزنـامه ها همکاری می کرد و در حال حاضر در تهران زندگی می کند . استاد جلی در ١۴ خرداد ١٣٧٧ ه.ش در تهران به سرای باقی شتافت . خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد.

نمـونه اشعـار
همیشه مایه‌ی رنج و بلا برای منی/ از اینقرار تو دل نیستی، بلای منی
صفا چگونه پذیرد میان ما ای دل؟ / که من اسیر تو هستم تو مبتلای منی
جدا مشو دمی از پیش دیده ام ای اشک / که یادگار من از یار بیوفای منی
غروب کرده مرا آفتاب عمر ای غم / چه شد که باز تو چون سایه در قفای منی؟
چه وصف گویمت ای سرو بوستان کمال؟ / که سرفراز تر از فکر نارسای منی
“جلی” چنان بتو بیگانه وار مینگرد / که کس گمان نکند هرگز آشنای منی

شعر طنزی از مرحوم استاد ابوتراب جلی با عنوان: اصلاح
بهر اصلاح صورت و ســـر خویش / رفتــه بودم دکان سلمانی
چشم بـد دور ، دکّه ای دیـدم / در و دیــوار ، رو بـــه ویرانی
عکسهـا بود هر سو آویزان / همـه در حـال نیمه پنهانی
یکطرف عکس مجلس مختار / یک طـــرف عکس مسلم وهانی
یک طرف عکس رستم دستـان / یکســـو افراسیاب تورانی
یکطرف عکس حضـرت بلقیس / روی قالیچـه سلیمـانی
دو ســـه تن مشتری در آن حفره / مجتمع گشته همچو زندانی
پیرمردی گرفتــــه تیــــغ به دست / همچــو جلّاد عهـد ساسانی
نوبت مــن رسیـــد و بنشستم / زیر دستش به صــد پریشانی
لنگی انداخت دور گـردن مــــن/ چون رسن بر گلـوی یک جانی
دیدم آیینه ای مقابل خویش/ قاب آیینه بــود سیمــانی
اندر آیینه عکــس خــود دیدم / خارج از شکل و وضع انسانی
چشمهـــا چپ ، دهان کج و کوله / چهره چون گیـوه ی سینجـانی
گفت : برگو سرت چه فــرم زنم؟/ بابلی، آملی، خراسـانی
جوشقــانی ، ابر قــویی ، رشتی / کهبدی ، بن سعـودی ، آلمانی
گفتمش: هرچه میل سر کار است/ هـر طریقی صلاح می دانی
گفت: شغل تو چیست؟ گفتم: من / شاعـرم ، شهـره در سخندانی
گفت : آری همین هنر کافی است / از برای نــژاد ایرانی!
دست بر شانه برد و شد مشغــول / در سـر من به شانه گردانی
چند مویی که داشتم بر سر/ همـه را ریخت روی پیشانی
گفت : این فـرم بوده از اوّل/ ســر میرزا حبیب قاآنی!
پس از آن زد به سمت چپ مویم / گفت : این هــم کلیم کاشـانی!
به سوی راست بـــرد و بــا خنده / گفت: این است فرم خاقــانی!
پس به بالا کشــاند مویم و گفت: / بارک الله عبیـــد زاکـانی!
بعد از آن ریخت جملـه را در هــم / گفت : این هـم حسینقلیخانی!
تیــغ را بر گرفت و مشتی مــوی / از سر من بزد بـــــه آســانی
گفت: حقّــــا که شد قیافه ی تــو / عینهــو چون رجال روحـانی
روز آدینه سـر تراشیدن / مستحب است در مسلمـانی
الغـرض تا به خود بجنبیدم / رفت مـــــویم به عالم فانی
ســرم از زیر تیـغ او در رفت / پاک و پاکیزه صاف و نورانی…!
(هفته نامه توفیق – شماره ۲۸ – ۶ آبان ۱۳۳۸)

شیـرۀ جان
به مالک چنین گفت دهقان پیر / که نه ماست مانده ست ما را نه شیر
هـمه روزهــا گلّـه داری کـنیم / شب تـیــره اخـتر شمـاری کــنیم
برای تو هـر شب بدوشیـم شیـر / بســازیم سـرشیـر و کشک و پنیـر
بمـانیـم بی بهره از مال خویش / به حسـرت گـذاریم اطفـال خویش
به نزد تو آریم این شیر و ماست / حـذر کن که این شیـره جان ماست

این شعر نمایشی از زندگی فلاکت بـار دهقان ایرانی روزگـار شاعـر است کـه در محـرومیّـت می زیست.

امـواج زندگی
یک عمـر دیهقـان ستمــدیـده در جهــان / زحمت کشید و بهره ز کار جـهان نداشت
فصـل بهـار طی شـد و دور خزان گذشــت / این بینـوا خبـر ز بهـار و خـزان نـداشـت
روزی که شاخه پیرهن از برگ سبز دوخـت / او جـامـه پـاره ای به تـن نـاتـوان نـداشت
روزی کـه عنـدلیب بـه بـاغ آشیـانـه کـرد / او جز بـه گوشـۀ قــفسی آشیـان نـداشـت
روزی که ریخـت قطـرۀ بـاران ز چشم ابـر / او جـز دل شکستـه و اشک روان نـداشـت

این شعر او نمایان گر توجّۀ شاعر به دردهای رنجبران جامعه است .

ولـگرد
در گوشـۀ سنگلج یتیمی / بیمـار و ضعیف و ناتوان بود
شب خفته به دامن گلیمی / روز از پی لقمه ای دوان بود
پیوسته به ناله و فغان بود
تا چشم در این جهان گشوده / تا رخت در این سرا کشیده
جز کودک مفلسی نبـوده / جز وحشت و تیـرگی ندیده
وز رنج، دمــی نیارمیــده
در لوح وجود، برده از یــاد / نــام پدر و نـان مادر
بنیــاد امیــد رفتــه بر بـاد / طوفــان بلا گذشتــه از سر
نه خویش و نه آشنا ، نه یاور
آن طفل یتیم پا برهنــه / از سـرّ زمانه بی خبر بـود
بر دوش، یکی پلاس کهنه / همچون خس و خار، دربدر بود
چشمش به عطای رهگذر بود
سیلاب حیات، تند و سرکش / چون باده به جام باده نوشان
با صخـرۀ مـرگ در کشـاکش / می رفت سوی ابد، خروشان
در بستر خویش، گرم و جوشان
آن تـازه نهـال، انـدک اندک / می گشت بدل به کهنه داری
وان بوتــۀ سبز، نـرم نرمک / می کرد ذخیره برگ و باری
بشکفت گلی ز هر کناری
آن جوجـۀ سست بی پر و بال / لرزان لرزان، پـرنــده می شــد
سگ تولۀ بسته چشم بی حال /کم کم، سر مست و زنده می شد
آنگاه، سگــی درنده می شد
بزغالۀ ناتوان و بــی پا / می تاخت به پیشواز گلّه
می رفت، به جست و خیز، بالا / چــون کودک خیـره سر ز پلّه
از دامنـه تـا فـراز قلـّه
آن خاک سیاه و سرد و مرده / گلــزاری شد عبیر آمیز
وان پهنۀ دشت شخم خورده / شد مزرعه ای نشاط انگیز
جان پرور و خرّم و دلاویز
آن جلگــه بایر نمکزار / بستـانی شد، بهشت آسای
وان قطعه زمین پهن و هموار / شد کاخ بلندی، آسمان سای
گردون شکن و سپهر آسای
آن شــاخ برهنــۀ تهــی دست / گل داد و شکوفه داد و بر داد
وان دانه چو بار خویش بر بست / از خـاک بر آمد و ثمر داد
همچون صدف از درون گهر داد
بــاز آن پسر یتیــم و ولگرد / در گوشۀ سنگلج مکان داشت
روز از پی نان شتاب می کرد شب / جنگ و گریز، با سگان داشت
فریاد ز دست پاسبان داـت
با محنت و درد و رنج می زیست / با سختی و فقر، روبرو بود
زین بزم که جــای زندگی نیست / پیمانۀ مرگش آرزو بـود
خون در دل و عقده در گلو بود

از عالم کودکی، فکندش / ایّام، بـه صحنۀ جوانی
محکمتر زد به پای بندش / اندر خم و پیچ زندگانی
بستش به طناب ناتـوانی
آن روز که زیر چرخ و دنده / له گشت و روانۀ عدم شد
می گفت مسافری، به خنده / ولگردی از این میانه کم شد
ولگردی از این میــانه کم شـد

در این شعر از زندگی انسانهای بی پناه پرده برداشته و زندگی نکبت بار آنان را در اجتماع نشان می دهد.

مرگ گـدا
ای خفته به خاک تیره نومید / وی رستـه ز دسـت جور ایّام
زین دام قفس، ندیـده راحت / بشکسته قفـس پـریده از دام
وارد شده ناشنـاس و مجهول / بیرون شده بی نشان و بی نام
شب گرسنه خفته تا سحرگه / روز از پی نان دویـده تـا شام
دایـم به جـواب عجـز و لابه / از سنـگدلان شنیده دشنام
در عمــر چه رنجها کشیدی
روی خوشی از جهان ندیدی
آن روز که با لباس ژنده / در رهگـذری نشستـه بـودی
پا بست به قید یأس و حرمان / وز بنـد امیـــد رسته بــودی
در زیـر فشــار فقر و افلاس / بیچاره و دلشکستـه بـودی
بر خلق گشوده چشم حسرت / لب راز حـدیـث بستـه بودی
از دیــدن عیش و سور مردم / افسرده و سخت خسته بودی
می ســوختی اندر آتش غم
وز ابر کـــرم نیـــافتی نـم
بیمـار شدی و پای ننهاد / در کــوی تــو هیـچ آشنایی
از بهــر تو دوستــان نـدادند / تــرتیـب، دوایی و غـذایی
در حــالـت احتضـار پهلــو / بنهاده بــه کهنــه بوریایی
از درد و فغان تو ناله کــردی / شاید رسد این فغان به جایی
افســوس کــه بهـر بینوایان / قسمت شده مرگ بی صدایی
منعــم غـم بینـوا ندارد
مـرگ فقـرا صـدا ندارد
خوش باش که از سر تو بـگذشـت / سیــلاب مهـیــب زنـدگانـی
دوران عــدم رسیــد و طـی شـد / ایّــام بـــلا و نـاتـوانـی
دیگــر نکنـــد تــن ضعیـفــت / بــر خـاطـــر اغنیــا گرانی
از درگــه خـــود تـــو را نراننـد / با خفـّت و خشم و بــد زبــانـی
بر روی تــو ننگـرنــد از خشم / آنسـان کـه بـه دشمنان جانـی
دیگر به تو هیچ کس نخندد
بر روی تو در کسـی نبندد

فقر و محرومیّت در این شعر موج می زند.

علی و عقیـل
از آن شـــد علــی جـانشیــن پیمبـر / کـــه بُـد یار مظلـوم و خصم ستمگـر
بـه پیــش علــی فقــر و ثــروت مساوی / بــه پیــش علـی، خـان و دهقان برابـر
بــه دوران فـرمـانـروایــیــش، روزی / بــه نـام تظلّـم عقیـل آمـــد از در
کـــه مـــن بینــوا و معیلم / چـه باشـد اگـر مـزد مــن رانمایـی فزونـتر؟
بــه نـاگـه علی قطعـۀ آهنـی را / بینـداخـت در شعلــۀ گـرم آذر
زمــانـی کــه شــد سرخ، بـرداشت آن را / بــزد بـی خبــر پشــت دسـت بـرادر
کـه این است پاداش آن کس کـه خواهد / شـود از حقـوق ضعیفان تــوانـگر

در این شعـر با محتـوای قطعه، رعایت حقوق مستضعفان و تساوی حقوق انسانها در بهره مندی از درآمد بیت‌المال ذکر شده است.

نمـونه‌هایی از قطعات
چنـد خـواهـی پیــرهــن از بهــر تـن / تن رهــا کــن تـا نخـواهـی پیـرهـن
ایـن کـت و پیـراهـن و شلــوار و کفـش / در حقیقــت خستـه می ســازد بــدن
تا به کـی پا بست خــواهش هــای نفس / حیــف نبــــود آدمــی پــا در رَسَــن
شیــوۀ آزادگــان ســرگشتــگی اســت / یــادگیــر ایــن شیــوه از مــرغ چمن
ملک و حــال و دولــت و مکنت مخــواه / از مقـــام و جــاه و عـــزّت دم مـــزن

در این شعر، ابوتراب جلی از مقام ها و رتبه های موقّتی و زودگذر دنیایی، از جهانی ناپایدار که روزی دهد و روزی ستاند، از جهانی که: ز یکدست بستد به دیگر بداد، سخن می راند و به قول حافظ: از شیوۀ آزادگی و آزاد زیستن می گوید: غلام همّت آنــم کــه زیر چــرخ کبـود ز هــرچــه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است.

صدای طبل
طبّــال نــاتــوانی، بـا دســت رعشــه دار می کوفت طبل، نیمه شبی بر مناره ای
می ساخت در سکوت شب آن بانگ دلخراش بیــدار خفتــگان را ، از هــر کنـاره ای
طفلــی پریــد با تــن لرزان ز خــواب نـاز بیــرون فکنـد خــود را ، از گاهـواره ای
گــریان ز فـرط بیـم در آغـوش مام خویش با فــکر کودکانه همـی جُست چـاره ای
مامش به خنده گفت که ای در دو چشم من رخـسار دلـکـش تــوفـروزان ستـاره ای
از این صدای شوم مشـو مضطرب که نیست جـز پـوست پاره ای به کف زشت کاره ای
گــر انــدکی گرانتر ، کوبـد به طبل خویش از وی بـجــا نمــاند، جز پوسـت پاره ای
در ایـن عظیـم جثّـه بجــز بـاد هیچ نیست با ظـاهــری کـه دارد و شکل و قـواره ای
بسیـار هایل اسـت و مهیب است و ترسناک چون بانـگ طبل در نظر شیـر خـواره ای

در این شعر ، ابوتراب جلی، دست اشخاصی را که محاسن و خوبی هایی را به آنان نسبت می دهند و غالباً مقرون به حقیقت نمی باشد، رو می کند و آنان را به طبل تهی مانند می کند. آنان جز مترسک سر خرمن نیستند.

نمونه هایی از غزلیّـات
چــون غبـار ره گـرفتم دامن هر رهگذاری / شـاید از ره بگــذری بر دامنت افتـد غباری
گفته بودی صبر کن تا یکشب امیدت برآید / وه که در امّیـد یکشب، صبر کردم روزگاری
زهـر جانسـوز بلا در مشـــرب امّیــدواران / شهـد باشـد گر به امّیـدی رسـد امّیـدواری
سـالهـــا دلخستـه از بـار غـم ایّـام بــودم / ای غمت نازم که از دوش دلم برداشت باری
تا تو را سرسبز و خرّم بنگرم ای سرو سرکش / از سرشک دیـده در پایـت کشیدم جویباری
خسته شـد بال و پرم بس در بیابانها پریدم / کاش من هـم آشیـانـی داشتـم بر شاخساری
ایمـن از باد خـزان باشـد گلستـان محبّـت / تا در آن سرمی کشد چون لاله هرسو داغداری
تا بداند سختی حال «جلی» را در فراقش / کاش یک شب مبتلامی شـد به درد انتظاری

عکس رخت بـه چشم تـر مـا فتـاده اسـت
امشـب فـــروغ ماه بـه دریـا فتاده است
از مـعجـز لب تـو در احیــای جــان خـلـق
صـدها گـره بـه کار مسیحا فتـاده اسـت
در جلوه گاه حُسن تو ای سرو خوش خرام
هر جا سهی قدی بود از پـا فتـاده اسـت
تـا دامـن تـو بـوسه دهـد اشک پـاک مـن
شبنـم صفـت ز عالـم بـالا فتـاده اسـت
لب وا نـکرده غنچه و از بـانـگ عـندلـیب
در طرف باغ بین که چه غوغا فتاده است

نخستین گام
از حـوادث لطمـه می بینـد قـویـدل بـیشتـر / موج دریا می زند پهلو به ساحـل بیشتر
از تـهـی مغـزی کشـد گـودال در بـر آب را / بهره مند از نعمت دنیاست جاهل بیشتر
ابـر بـا چهـر عـرق آلـود مـی بـارد بـه خـاک / شرم اربـاب کـرم باشـد ز سائـل بیشتـر
در نخستین گام ای سالک گر از خـود بگـذری / یک قدم باقی نمی مـاند به منزل بیشتر
جام می در گردش آمد زاهد از مجلس گریخت / هست در هر جا نفوذ حق ز باطل بیشـتر
هر که را سوز و گدازی بیشتر باشـد «جلـی» / شمع آسا روشنی بخشد به محفل بیشتر

یـادگار
به هرچمن که گلی هست ،جویباری هست / مــرا بـــه یاد تــو از گریه یــادگاری هسـت
بیــا کــه بــا همـه حرمان و یأس و ناکامی / در انتــظار تــو قلــب امیــــدواری هســـت
بـــه دام زلـــف تــوام پایبنــد و مدّعیـان گمــان برنـد / به دست مــن اختیــاری هست
در آن میان که کند جلوه قامت و رخ دوسـت / چـه احتیـاج به ســروی و لالــه زاری هست
قـــدم به بادیــۀ عشـق نه، که بوسۀ شـوق زنـد / به پای تو هــر جا که نیش خاری هسـت
مــدد ز بــادۀ صــافی طلــب نــه از زاهـد / اگــر به خاطــرت از رنـج و غم غباری هسـت
اگر چه عمر سـر آمــد، ولــی هنــوز مــرا / به راه دوست «جلی» چشم انتظاری هسـت

ابوتراب جلی در غزلهای زیر از غم هجران، غم شاعرانه، دل، عشق و از عواطف و احساسات و من شاعر سخن می گوید.

بلای منی
همیشه مــایه رنــج و بلا برای منی / از این قـرار، تــو دل نیستــی، بلای مـنی
صفــا چگــونـه پذیرد میـان ما ای دل / کـــه من اسیر تو هستم، تو مبتلای مـنی
جــدا مشــو از پیش دیـده ام ای اشک / کــه یــادگــار مــن از یـار بی وفای منی
غـروب کرده مرا آفتـاب عمــر، ای غم / چه شد؟ که باز تو چون سایه در قفای مـنی
چه وصف گویمت ای سرو بوستان کمال / کـــه ســرفرازتر از فــکر نارســای مـنی
جلی چنان به تو بیگانه وار می نگرم / کـه کس گمــان نکند هرگز آشنای منی

من و دل
مــدّتــی کشمکش افتـاد میان مــن و دل / تـا شـد از پـرده بـرون راز نهان من و دل
هــر شبی من ز بلای دل و دل از غــم تـو / تـا سحــرگاه بلنــد است فـغـان من و دل
مــن و دل مــدّتی آوارۀ گیتـــی بــودیم / آخــر افتــاد به چنـگ تو عـنان من و دل
جـز تو ای عشق که از هر دو زبان با خبـری / کســی آگـاه نبـاشــد بـه زبـان من و دل
دل بــه زلـف تو گرفتــار و من اندر پی دل / مـی کشــم نـالـه و خلقی نگران من و دل
شــانه بر زلـف مزن، دست بدار از شـوخی / که بـود بسته به این سلسله جان من و دل
جستجـــویی بــه سر کوی بتان باید کـرد / تـا بجـویـند در آن خـاک نـشـان من و دل
دلــم از دســت ببـردی و جــدایی کردی / به تو ای دوست نه این بود گمان من و دل

سر گشته!
چون نسیم صبح در دشت و دمن می جویمـت / همچو بوی گل در آغوش چمن می جـویمت
گــاه در اوراق نظــم تــازه مــی جــویم تو را / گــاه در متــن اســاطیـر کهن می جویمت
در تبسّم هــای گــل در نالــه های عنـدلیب / در فــروغ لالـه و عطــر سخـن می جویمت
در لــب لعلی که دارد صـد فسون، خواهم تو را / در خـم زلفی که دارد صد شکن می جویمت
در دل هر قطــره ی اشکی که ریزد چشــم ابر / تا به شادی غنچه بگشایـد دهن می جویمت
از تـو بینــم در شکـر خنـد لب شیرین نشـان / گر چه در شوراب اشک کوهکن می جویمت
مــن به رُتبت کمتر از آنم که می جـویی مـرا / تو ز رفـعت بـرتـر از آنی که من می جویمت
آتشی؟ دردی؟ غمی؟ داغی؟ ندانم چیـستی / هـر چه هستی در ضمیر خویشتن می جویمت
آشکارا نیستی اکنون که در چشم جلی / می روم در سـوز پنهان سخن می جویمت

کیستم من!
کیستم مـن؟ اخـگر آهـی به قلب دردمنـدی / چیستم مـن؟ بر لب خونابه نوشی، زهر خندی
قطـره اشـکی فرو غلتیده بر رخسـار زردی / چینِ انـدوهـی دهـان بگشـوده بر چهـر نژنـدی
دل اگر بستم به دلداری، به جانم زد شـراری / دست اگر بردم به گیسویی، به پایم شد کمندی
شیوه حسن نظر در دیده ام بنشاند تیـری / خــوی تسلیــم و رضــا برگــردنم افکند بندی
تا به روی زندگانی چشم بگشودم، ز هر سـو / همچو مژگان پیش چشم خویشتن دیدم گزندی
آنچه می آید به چشم من در این آیینه / الحق صـورت زشتی است پیش دیده ی زیبـا پسندی
از «جلی» با یک نگه دل بردی ای چشم فسونگر / خود ندانم با چه نیرنگی، فسونی، چشم بندی !

تا کــه با شـانه گـره واکنـد از تاری / چنـد گــره انـداختـه در کــار گرفتـاری چنـد
در بیــابان طلــب ســالـک سـرباختـه را / غم آن نیست که در پا شکند خاری چند
زلف یک سو مژه یک سو نگه از سـوی دگر / دل غــارت زده در پنجــۀ طرّاری چنـد
تـا کــه از شائبـۀ ریــو و ریـا مــانـم دور / باده پنهان خورم از چشم ریا کاری چند
خشـک مغـزان نشنـاسند ره و رسم نشاط / خنــده هرگز مجو از رخنۀ دیواری چند
بعــد از این منّـت دلـداری یــاران نـکشم / می برد شِکوۀ دل پیش دل آزاری چنـد
نخــورد بنـدۀ عشـق تـو فـریـب زر و مال / دین خــود را نفروشیم به دینـاری چند
جلی از رهبری مدّعیان دیده بپوش / چشم صحّت نتوان داشت ز بیماری چند

در این شعر ، جلی از افکار پوسیدۀ متحجّران، فسیل مغزان و مدّعیان می نالد و آنان را بیمار و ریاکار می خواند و دین خود را در اِزای پول سیاه دنیا نمی فروشد و به قول سعدی: بفـروختـه‌ای دین خود از بی خبری، یوسف که به ده درم فروشی چه خری؟

گر نگیــرند زمـن گـوشـــۀ تنهـایـی را / بند بر پـای نهم ایـن دل هر جـایـی را
پـای در کوزۀ افـروختــه بگـذار و منـال / ای که گفتی مـده از دست شکیبایی را
مطلبی جـز غـم و انـدوه نـدیـدم در آن / بارها خوانـده ام ایـن دفتـر دانـایی را
روزگارم به سـر خــوان غم آورد و نگفت / غـم هجر تـو خورم یـا غم رسـوایی را
خاطرم خسته از آنست که آن زلف سیاه / کرده بر دوش تو بار این همه زیبایی را
همــه جا جلوه گه حسن پری رویانست / من به پای که نهم این سـر سودایی را
بی خبر بودم از این نکته که دارد در پی / بــاده پیمایی مـن بـادیه پیمــایی را
آفرین خواند «جلی» بر قلم صنع که ساخت / ز آب و رنـگی عجب این نقـش تمـاشـایی را

به یک پیمانه مستی های دیرین یادم آوردی / پس از عمــری خموشی باز در فریادم آوردی
من آن مــرغم که صدها بار از دام بلا جستم / تــو با یــک تار مـو تا خــانۀ صیّـادم آوردی

من دلداده همچــون شمع حــال درهمی دارم
برای خــود میــان شـادی و غم عالـمی دارم
زمانی اشک می ریزم که دارم شــوری اندر سر
دمی از شوق می خندم که در خاطر غمی دارم
سرشک دیده بگشــاید هزاران عقــده ام از دل
چو گل بشکفته ام هر گه به دامن شبنمی دارم
دل مجــروح من با تلخی هجران نمی ســـوزد
و زان لبهــای شیــرین انتــظار مـرهمی دارم
من اسـرار حقیقت جُستــه ام در زلف مهـرویان
از این رو در طـریقت راه پر پیچ و خـمی دارم
جلی تا بیش و کم از گردش گیتی شدم آگه
غـم یارست تنهـا گـر غــم بیش و کـمی دارم

این سه بیت را ” حسین مکّی، در کتاب ” گلزار ادب ” از یک غزل جلی نقل کرده است:
نمی توان روی تو دزدیده تماشا کردن / مدّعی گر بدهد فـرصـت حـاشا کـردن
ترسـم آسـیب رسـد بر تو ز تأثیر نگاه / دیده یک بار نشایـد بـه رخـت وا کردن
وادی عشق و جـنون مـرحله هایی دارد / که از آن جمله یکی روی به صحرا کردن

بـرق نگاه
ای که گفتـی با نـگـاه نـاز خود جانت بگـیـرم / جان بدین امید پیش تیر مژگانـت بگیرم
پای تا سر خون شوم رنگین کنم دامانـت / ای گـل بل که بتوانم بدیـن نیرنگ دامـانت بگیرم
هر سر مو دست حاجت شـد مرا تا شانـه آسـا / دست بگشایـم سـر زلف پریـشانت بگیرم
گوهر افشان است چشم آرزوی من که یک شب / کام دل با بوسه ای از لعل خـندانت بگیرم
فیض ایمانی که نـگرفـتـم مـن از دیـدار زاهـد / شـایـد از بـرق نـگاه نـامـسـلمانت بگیرم
شعله لـرزان شـمـع اشتـیـاقـم مـهلـتـی ده / رقص رقصان تا شبی راه شبستانت بگیرم
چون جلی سـر بـر نـیـارم از گریـبـان محـبّـت / تا به دست آویز خون خودگریبانت بگیرم

نمونه هایی از ترکیب بند امروزی
سپر بلا
ای گرانمایه گوهری کـه نـزاد مام دهر از تو خوبتر مولود
تو هنوز از ورای پرده غیب نرسیده به جلو گاه شـهود
یوسف آسا زتـیـره چـاه عدم نـنهاده قدم به مصر وجود
که دل از دست داد و مهر و قرار
مـادر از شـوق تـو زلـیـخـا وار

تو چنین بودی و ز بـیـم گزند در طپش بود قلب مادر تو
که مـبـادا بـه هـم زنـد رنجی راحـت جـسـم ناز پرور تو
گوهر افشاند از صدف چون دید خطری در کمیـن گوهر تو
پی حـفـظ تـو با تنی خسته
پــا بــه ره مـی نهاد آهسته

بـوم شـوم اجل به گِرد سرش مـوقـع زا دن تـو پـَر مـی زد
شـبـح مـرگ در نـقاب سیاه با سر انگشت خود به درمی زد
بــر رگ جـان آرزو مـنـدش مـلـک المـوت نیـشتر می زد
تـا تـو ای پـاک گوهر محزون
آمـدی پـاک از صـدف بیرون
پـیـش گـهواره تو در دل شب مشعلی ز آه سـیـنه مـی افـروخت
گـرچــه پروانـه‌وار پــر مـی زد لیک چون شمع تا سحر می سوخت
او بـه هـم اشک و آه می آمیخت تـا تـو را خـواب نـاز مـی آمـوخـت
بـهر قـوت تو شیره ی جانش
جمع می شد به نوک پستانش

ایستـادی بـه روی پـا هـر چنـد سخـت نااستـوار پـای تو بود
رو نـهادی به راه و چـون سـایـه مـادر از مهر در قفای تو بود
تا نلغزی به دست دست تو داشت تا نیفتی ز پـا عصـای تو بود
چون تنت رنجه شد زبیماری
کردت از جان و دل پرستاری

سیـنـه در راه پــاســداری تـو پـیـش تـیر بـلا سپـر می کرد
تا نـریـزد به گونـه ات اشـکـی دامـن از آب دیـده تـر می کرد
گر خراشی به پای تـو می دیـد می خروشید و نـاله سر می کرد
سالها خون دل ز دیده فشاند
تا نهالی چو تو به باغ نشاند

ای که در شام غـم انـیس تـو بـود پـرتـــو قــلـب روشـن مــادر
ای که چون گل نصیب گشته تو را رنــگ و بـویـی ز گـلشن مادر
هان و هان جهد کـن که تا نکشی دســت هـرگـز ز دامــن مـادر
بـنده ی خانه زاد مادر باش
هر کجایی به یاد مادر باش

نمونه ای از مراثی
عرفات محبّت
عاشق چون رو به کعبه صدق و صفا کند / احـرام خـود زکسوت صبر و رضا کنـد
در پیش، راه بـادیـه گیـرد، غریــب وار / تـرک عشیـره و بـلـد و اقـربـا کنــد
نـگـریــزد از شـدائـد و رنــج مســافـرت / در طـیّ ره تــحـمّـل خـار جفـا کنـد
بـگشـایـد آن زمـان که لـب از بـهر تلبیه / گوش سپـهر کـر، ز صـدای بـلی کنـد
از صدق چون قـدم بنـهد در فنـای عشـق / اوّل به پای دوست ، سر و جان فدا کنـد
آنجـا کـه موقـف عـرفـات مـحبّـت اسـت / بر جای سنگ ریزه ، سر از کف رها کند
از اسـتـلام حـجـر حـرم چـون کـند نزول / تن را نشان ناوک سنـگ و عصـا کنـد
بر گـرد خـیـمـه گـاه، بـگـردد پـی وداع / با چشم اشک بـار، طـواف النّـسا کنـد
از مـروه خـیـام، شـتابـان بـه قتل گاه / روی آورد به هروله، قصـد صـفـا کنـد
از رکن تـا مقـام شـهـادت بـه پـای شـوق / طـیّ طـریـق، از سـر مـهر و وفا کنـد
پـس در کـنـار زمـزم اخـلاص، تشنه لب / بنشینـد و بـه زمـزمـه یـاد خـدا کنـد
قربان عاشقـی کـه حـدیـث مـصیـبـتـش / کـاخ وجـود را هـمـه مـاتـم سرا کنـد
گسـتـرده شـد بـسـاط عـزایـش به روزگار / تـا عـیـش روزگـار بـدل بر عزا کنـد

نمونه هایی از تک بیتی‌ها
جلی چو یار به محمل نشست در پی او / چنان بنال که بانگ جرس شکسته شود

چشمت دل من ربود و بگریخت / دزد نـگـرفـتـه پـادشا هست
(نقل از مهندس سیّد محمّد رضا فاطمی دزفولی)

آثـار طنـز
کاه و کاهدان
گـر بـر سرت کلاه نبود آسمـان کـه بود / گر بر تن تو گوشت نبود ، استخوان که بود
سـاقی اگـر به دست تو رطـل گـران نداد / بـر دوش نـاتـوان تـو بـار گـران کـه بـود
غمنـاک از چه روی نشستی کنـار جـوی / نـانـی اگـر نـداشـتـی آب روان کـه بـود
رنـگ تـو زرد شـد اگـر از حسـرت پـلـو / در خـاطـر تـو یـاد پلـو زعفـران کـه بود
پـای بـرهنـه تـو اگـر سوخت بر زمین / از آفتـاب بـر سـر تـو ســایـبان کـه بـود
در هر نفس وظیفه تـو شـکر نعمت است / گـر نان نبـود بهـر تو سـودای نـان که بود
محروم مانده ای ز چه از علـم و مـعـرفـت / در خـانه ات کتـاب امیر ارسـلان که بود
سهمـی اگـر نـداشتی از سیـب اصفـهـان / در سفره تو شلغم گلپایـگـان که بود
در خـوردن گــرسنــگی افـراط کـرده ای کـاه / از خودت نبود پسر کـاهدان که بود

با همکاری شیخ اجلّ سعدی
مشتی عبّاس مکن شکـوه که ارزانی نیست / شیخ فرموده جهان جای تن آسانی نیست
بهر سیب ار دل تو لک زده ای دوست مرنج / زنخ یـار کـم از سـیـب سپـاهانـی نیست
گر نبـاتـی اسـت مـکـن اخم که از بهر کبد / هیـچ چربـی بتر از روغـن حیـوانی نیست
در عـوض راحـتـی از سـرفه بی جا کردن / گر که در دیـزی تـو لیموی عمّانی نیست
غم مخور موی سر و ریـش تـو گشتست بلند/ زانـکـه بـر گـردن تـو منّت سلمانی نیست
نیست در خاطر تو دغدغه وصـله و واکس / شکـر کن شکر گرت کفش زمستانی نیست
چـون بلـرزد تنـت از شـدّت سرمـا، جـایی / بهتـر از زاویـه ی مسـجـد سلطانی نیست
صـاحـب خـانـه ز در آمـد و در دل گـفـتی / مردم افـکـن تـر از این غول بیابانی نیست
گر ز من می شنوی نسیه بـبـر حـاشـا کـن / کاندرین داد و سـتـد هیچ پشیمانی نیست
طلب محتکری گر که شود سـوخت چه باک / محتکر، با خـبـر از شیوه انسانی نیست
گر که پیشانیت از سنـگ تـرازو بـشکسـت / صدق پیش آرکه اخلاص به پیشانی نیست
تو بخور مـال مـسـلمـان بـگـذر از هـر سو / بانگ و فریاد بـرآید کـه مـسلـمانی نیست
مـال و انـدوخـتـه مـحـتـاج نـگهبان باشد / چون چـپو گشت نیازی به نگهبانی نیست
جان من مرد خدا بـاش نـه غـمـخوار شکم / شکم مـرد خـدا را غـم بـی نـانی نیست

دریغ از روزگار خر سواری فلانی
خـوش آن روزی که در شـهر و بـیابان
نـه ماشیـن سـواری بـود و باری
نــه حــرف از راه آهـن بـود و واگـن
نه صحبت از درشکـه بود و گاری
به پشت خر سفر می کردی ای دوست
بـه هـر جـا بـا کـمـال کامکاری
خـر بـیـچـاره بـا تـعـظـیـم و تکریم
تــو را مـی کـرد در این راه یاری
سـوارش مـی شـدی بـا کـبر و نخوت
نه چون امروز با صد رنج و خواری
تـو را مـی بـرد تـنـد و تـیز و چالاک
بـه ره بـا مـنـتـهـای بـردبـاری
نه شوفر داشت این حیوان، نه شاگرد
نه می کرد از کسالت آه و زاری
نه جوشی داشت در دل چون سماور
نه دودی داشت بر سر چون بخاری
نـه در پـیـش جـل او زنـگ اخبار
نـه در پـشتـش نـشان خر شماری
نـه گـاهـی کـلّه پا می شد زمستی
نـه گـاهـی چرت می زد از خماری
سـوارش را نـبـود از سـوز گــرمـا
عـرق از پـاچـه ی شـلـوار جـاری
بـه یـک دیـوار مـردان و زنــان را
نـمـی چـیـدنـد چون آجر فشاری
نمی شد بسته در یک رشته زنجیر
مـسـافـر چـون اسـیـران تـتـاری
نـمـی غـلـتـیتد آقـا روی بـانــو
نـمی جـنـگـیـد کـاسـب با اداری
نـه هـل مـی داد اقدس را منوچهر
نه چشمک می زد ایرج خان به ماری
به تن از مشت و نیش و گاز و نیشگون
نـمـی خـوردی هـزاران زخم کاری
خـیـابـانــهـا سـراسر دسـت انـداز
نــبــود از الــتـفـات شـهـر داری
غـرض بـایـد بـه یاد آن زمان گفت
دریـــغ از روزگــار خــر ســواری

کاکا توفیق – مزاحم
در عصر اتم جنگ سفید است و سیاه است / هـر کـس که سیاه است، سرا پاش گناه است!
بـیـچاره سـیـه، رانـده درگـاه الاه اسـت! / در گـلـشـن ایـّام، کـم از خـار و گـیـاه است!
بالاتر ازیــن رنـگ، نـبـودسـت در الـوان / پایین تر ازین رنگ، کنون نیست به دوران
احوال هر آن کس که سیاه است، خراب است / مستوجـب قـتـل اسـت و سـزاوار عـذاب اسـت
کنگوی سیه بنده و بلژیـک، جنـاب اسـت! / نـیـش پشـه تـیـز و جـگر فـیـل کباب است!
هر چند که رخشنده چو مـاهی کاکا توفیق / بــر خیز و نهان شو که سیاهی کاکا توفیق
بـایـد بـت مـن زلـف سـیـه را بـتـراشـد / خــال ســیـهـی بــر رخ دلــدار، نــبــاشــد
بـا تـیـغ، تـمـام بــدنــش را بـخـراشـد / بــر ابــروی خـود پودر و سـفیـداب بـپـاشـد
تا محو کـنـد رنـگ سیـه را کـاکـا توفیـق / شـویـد هـمـه آثـار گنـه را کـاکـا توفیـق
بایـد نکنـد «وسمه» به شوخـی و به بازی / بــر ریــش عـمـاد الــفــضـلا دســت درازی!
اسـقــاط شــود از کـتـب تـرکـی و تــازی / هـنـگـامـه ی مـحـمــودی و غــوغـای ایـازی
از هـیـچ سیـاهـی نـزنـی دم کاکا تـوفیق / حـتـّی زبـلال حـبـشـی هـم کاکا تـوفیق
گر طفل نماید هـوس مـشق بـه مکـتـب / آلــوده نــســازد قــلــم خــود بـه مـرکّـب
عاشق سوی مـعشوق نیـایـد بـه دل شب / شب زشت و سیاه است و قناس است و مورّب
در دایــره ی شـب احـدی پــا نــگـذارد / هر چــنـد شـب قدر بـود، قـدر نداند !…

مهـربان‌تر
هـرچـه ایـن بـاد زمـسـتـانی وزان تر می شود / جوی آب از بینی مخلص روان تر می شود
هر چه ارزان می شود در مـاه دی بـرف سـفید / این ذغال رو سـیه هر دم گران تر می شود
هر چه سرما تنگ می گیرد ضعیفـان را بـه بـر / با عیال خویش حاجـی مهربان تر می شود
هر چه برگ زرد می ریزد فـرو از شــاخـه هـا / رنـگم از ترس زمستان زعفران تر می شود
هر چه سرما می خورد چون تیر بر پهـلوی مـن / قـدّ و بـالای من مفلـس کمان تر می شود
هر چـه دنـیـای جـوان از بـرف گـردد پـیـرتـر / حاجی پیر از حنا بستن جوان تر می شود…
پهلوان پنبه است برف امّا در این سرمای سـخـت / در زمین کوبیدن مـا پهلوان تر می شود

طنز سیـاسی
نامه‌ چلنگر – شماره‌ ٨ – سال سوم – به تاریخ ١٣٣٢/٢/١۰، صفحه‌ ١ و ٩
از: خفی

گربه شد عابد و مسلمانا!
خان طرفدار نهضت ملّی است!
حافظ اصل و فرع و قانون است
بس که داغ است از غم قانون
ریخته از غم وطن پشمش!
کشته‌ی خاک پاک ایران است
ترک کرده عیش و مستی را!
بله، این خان واجب التّعظیم!
باش تا ضربتی دگر بخورد
تا کند ادّعا ز شیّادی
این که رو نیست بلکه روئین است
ورنه دیدی کشنده‌ی احرار
مصدر هر چه فاعل و مفعول
ناگهان وضع خود دهد تغییر
بکند ادّعا که در میهن
این که یکروز با سپاه و قشون
اینکه روزی به دست رزم آرا
اینکه یک روز با جناب قوام!
اینکه یک روز با عذاب وگزند
حال دم می زند ز ایرانا !
نهضت خلق کرده مرعوبش
شده از ترس، خان نهضت خواه!
خواستار سعادت ملّی است!
دلش از درد مملکت خون است
شده از داغ دل، رخش گلگلون!
خواب راحت بریده از چشمش!
عاشق سینه چاک ایران است!
خط زده اجنبی پرستی را!
درس «حبّ الوطن» دهد تعلیم!
لگدی تازه این پسر بخورد
که منم پاس دار آزادی!
پدر سنگ پای قزوین است!
مرکز فتنه، حامی اشرار
نحو «شعبان»‌و صرف‌«ایران غول»!
گرگ گردد بدل به میش فقیر؟!
خواستار رفاه خلقم من؟!
آذر آبادگان کشید به خون
غرق خون کرد نهضت ما را
دست زد از ستم به کشتن عام
پای آزادگان کشید به بند
« گربه شد عابد و مسلمانا!»
که تکان خورده مغز معیوبش
وحده لا اله الا الله!

طنـز اجتماعی
گل آقا – شماره چهل و یک – سال چهارم – به تاریخ: ١٣٧٢/١۰/٢٣، صفحۀ ۶
از: مزاحم

دیـزی!
ز ضعف تن شده آنقدر ناتوان دیزی
که داده تکیه به دوش کُماجدان دیزی
نه قُلقُلی، نه بخاری، نه جوششی، نه کفی
خموش و سرد نشسته به یک مکان دیزی
گرش نه بهره ای از روغن نباتی هست
چرا نمی خورد از جای خود تکان دیزی ؟
ز نرخ گوشت که در حکم کیمیا باشد
شده ست واقعاً این روزها گران دیزی
خوش آن زمان که نهادی به سفرۀ اخلاص
هر آنچه داشت درون شکم نهان دیزی
ز ران و سینه حکایت مکن که از حسرت
روان به سینه شود آبش از دهان دیزی
بگو به گربه که دیگر منه به مطبخ پای
که می شود خجل از روی میهمان دیزی
اگرچه غرق در آب است، لیک اینش بس
که احتیاج ندارد به بادبان دیزی!

آثـار منثور
نمونه ای از نوشته های ابوتراب جلی در کتاب دوالپا، جلد اوّل، صفحات ١ تا ۵

دوالـپا
عبّاس آقا روزنامه فروش توی رختخوابش دراز کشیده بود و از درد پا می نالید.

می گفت: من که نه پا توی کفش کسی کرده ام، نه برای بندگان خدا پاپوش دوخته ام و نه پایم را از گلیم خودم درازتر کرده ام، چرا باید این پا درد لعنتی به سراغ من بی دست و پا بیاید و پاپیچ من بشود؟ پـدرش حـاجی رضا که بالای سرش نشسته بود گفت: پسرم! تقصیر از خودت بود؛ هی روزنامه ها را ورق می زدی، تیترهای هیجان انگیز را می خواندی: فلان هواپیما با سیصد نفر سرنشین در هوا آتش گرفت و در دریا سقوط کرد. فلان قطار با چهارصد مسافر از خط خارج شد و دویست کشته و مجروح به جای گذاشت. جریان سیل در فلان ناحیه دهها نفر را بی خانمان کرد. زلزله در فلان جا چه خسارات و تلفاتی به بار آورد و غیره. از خواندن این حوادث ناگوار، تحت تأثیر قرار می گرفتی به فکر فرو می رفتی و سر سنگینت را روی زانوهای خشکیده ات می گذاشتی و آه ناله سر می دادی. پسرم! مگر نشنیده ای که گفته اند: دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد؟

همین سرسنگین بود که روی پاهای لاغرتو فشار آورد و تو را به این روز و حال انداخت. مگر این دو قطعه استخوان باریک چقدر توانایی دارند که این بار سنگین را تحمّل کنند رقیه خانم مادر عبّاس آقا، از گوشه آشپزخانه صدایش بلند شد: پناه بر خدا! به حقّ چیزهای نشنیده! پسر نازنینم بیست و پنج سال است همین سر سنگین را روی گردن باریکش نگه داشت، هیچ طوری هم نشده است. حسین آقا برادر کوچک عبّاس آقا از شنیدن این حرف قاه قاه خنده را سر داد و گفت: نه، مادر جان! علّت پا درد برادرم چیـز دیگری اسـت. مگر یادت رفته است وقتی عبّاس آقا روزنامه هایش را می فـروخت، به خـانه می آمـد، روی صنـدلی می نشست، سیگاری آتش مـی زد و زیر لب می گذاشت؛ آن وقت پای راستش را روی پای چپش قرار می داد و تمام سنگینی تنه اش را روی پایش می انداخت و می خواست ادای سیاست مداران را در بیاورد ؟

او خیال مـی کـرد که ارباب سیاست تمام بارهای سنگین را روی پای خودشان می گذارند. اگر چنین بود می بایستی تمام سیاست مداران دنیا به مرض نقرس یا سیاتیک و قانقاریا مبتلا شده باشند! در صـورتی کـه آنها از دیگران بار می کشند و خودشان راحت و آسوده در گوشه امنی مـی خـزند و تمـاشـاچی معـرکه هستند و اگـر غیـر از این عمل می کردند و خودشان وارد گود می شـدنـد، حالا دنیا دچار قحط الرّجال سیاسی بود و نفس راحتی می کشید ! سیاست مداران ورزیده، در واقع همان کاری را انجام می دهند که دوالپا در جنگل های چین و ماچین انجام می داد. حسین آقا در این موقع رویش را به طرف حاجی رضا پدرش کرد و پرسید: تا به حال اسم دوالپا را شنیده ای ؟ جواب داد: اسم چنین موجودی درکتاب عجایب المخلوقات به گوشم خورده است. حسین آقا خنده ای کرد و گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟ این مخلوق عجیب، از سر تا کمر شبیه آدمیزاد است، آن هم چه آدمی! خوش صورت، خـوش برخـورد، شیرین زبـان، نکتـه دان، متواضع و مبادی آداب؛ امّا از کمر به پایین به شکل مار خلق شده است. یعنی پاهایش به طول سه چهار متر، دراز و باریک و مثل دم مار است.

این مـوجـود عجیـب الخلقـه زیر درخـت نارگیل می نشیند، پاهایش را چنبره می کند به طوری که پایین تنه‌اش پیدا نباشد. آن وقت گوش به زنگ می ایستد تا یک آدم دست و پا داری از آنجا عبور کند، او را صدا می زند. با زبان چرب و نرم و با احترام و تواضع از او خواهش می کند که چون پاهای من علیل است، لطف فرموده مرا روی دوش خود بگیرید تا بتوانم از این نارگیل ها بچینم، هم به تو بدهم و هم خودم سیر بشوم. مرد فریب خورده، دلش به حال این شخص زبان باز می سوزد، او را برمی دارد و روی دوش خود سوار می کند. در آن موقع جناب دوالپا او را با پاهای دراز و باریک خود طناب پیچ می کند، گوش هایش را می گیرد، به او “هی ” می زند که: حالا بزن بریم هالیوود! آن بیچاره ی مادر مرده هم مجبور است راکب خود را به جایی ببرد که خاطرخواه اوست! از چیـن و مـاچین به جنوب آفریقا. از اقیانوس هند به دریای آدریاتیک. از سومالی به زولاند نو و غیره!

شما خیال می کنید مثلاً بیسمارک، سیاست مدار آلمانی، خودش مچ پیچ می بست و به میـدان جنـگ اتـریش مـی رفـت یا هیتلر پیشوای نازی، خودش در خطّ زیگفرید سنگر می گرفت؟ ژرژ کلمانسو، نخست وزیر معروف فرانسه، در جنگ بین الملل اوّل که به ببر فرانسه مشهور است، در آن گیـرودار وحشتنـاک، نـه خودش کوله پشتی روی کولش می گذاشت، نه فانوسقه به کمرش می بست، نه تفنگ روی دوشش می گرفت و نه مانند ببر، چنگ و دندانش را به کار می انداخت. اگر او چنین کاری می کرد همان روز اوّل می فهمید یک من ماست چند سیر کره دارد؟ او مجبـور می شـد به جای حمله به سپـاه دشمـن، پاهایش را به طرف کلیسای نوتردام دوپاری دراز کند و از اب و ابن و روح القدس بخواهد که جانش را از مهلکه نجات بدهد. امّا او به پیروی از فلسفه دوالپانیسم !، کوله پشتی را به کول تابین گذاشت، فانوسقه را به کمر سرجوخه بست، تفنگ را روی دوش گروهبان قرار داد و گفت بزن بریم ایتالیا!

چـانه حسیـن آقـا تـازه گـرم شده بود و شمر هم جلودارش نمی شد. خوشبختانه آقای دکتر حاذق، با کیف دستی برای معاینه پاهای عبّاس آقا وارد شد و به این سخنرانی بی سر و ته پایان داد. آقای دکتر فشار خون بیمار را اندازه گرفت، به ضربان قلب او گوش داد، دستی به عضلات چروکیده پای بیمار کشید و با خوشحالی گفت: چیـزی نیسـت، هیـچ اهمّیّتـی نـدارد، ابداً نگران نباشید. این بیماری را در قدیم الایّام که علم طب به این درجه نرسیده بود،شقاقلوس می نامیدند و چون راه معالجه آن هنوز کشف نشده بود، پای بیمار را قطع می کردند. امّا حالا که علم طب، وظایف الاعضـا و فـنّ جرّاحی پیشـرفت شـگرفی کرده است، دیگر پای مریض را قطع نمی کنند بلکه می گذارند تا خودش بیفتد!

نمونه ای از نوشته های ابوتراب جلی در کتاب خروس بی محل، جلد دوّم، صفحات ١۵۵ تا ١۵۶
بشر دوستان
در هیـچ عصـری از اعصـار و در هیـچ قـرنی از قرون، عالم بشریّت مثل امروز این همه خاطر خواه دو آتشه و سینه چاک نداشته است که شبانه روز در کنج لابراتوارها، در زیر زمین، زرّادخانه ها و در پهنه ی آسمان ها زحمت بکشند، عرق بریزند، فکر و هوش خود را به کار بیندازند و بی وزنی را تحمّل بکنند تا بتوانند آلات و ادواتی بسازند که عالم بشریّت را از دلهره و تشویش بیرون بیاورند و به او آرامش روحی و جسمی ببخشند. افسوس که این عالم بشریّت قدر خدمتگزاران واقعی خود را نمی داند و زحمات بی شائبه آن ها را ارج نمی نهد و علّتش هم اینست که این بیچاره، عقلش پاره سنگ برمی دارد، حواسش پرت است، گوشش سنگین است، چشم هایش خوب نمی بیند. اگـر این زبان بسته مختصـر شعـوری هـم داشت در برخـورد با عقـاید و آرای جور واجور، با ایسم‌ها، ایدئولوژی‌ها، مسلک‌ها و مرام‌ها، فلسفه‌ها و تئوری های رنگارنگ، آن مختصر شعور را هم از دست داده است و از قید عقل آزاد شده است. پرده گوش او هنگام ترکیدن بمب هیروشیما ترک برداشت و حسّ بیناییش را اشعه ی لیزر از بین برد. او دیگر چیزی برایش باقی نمانده است تا دوستان صمیمی خود را تشخیص بدهد، به سخنان محبّت آمیزشان گوش فرا دارد و روی ماهشان را ببوسد. او چه می داند طرفداران عالم بشریّت برای نجات جانش از آفات زمینی و بلیّات آسمانی چه نقشه هایی طرح می کنند و چه کوشش هایی به عمل می آورند؟ یـک روزه می آیند به خاطر گل روی او چاقو برمی دارند، شکم اتم را مانند هندوانه شریف آباد پاره می کنند و از میان آن یک دانه بمب اتم تی‌تیش مامانی بیرون می آورند، مثل هلوی پوست کنده که دهن آدم را آب می اندازد، آن را توی بشقاب می گذارند و پهلویش چند دانه از آن پلاستیکی ها، هیدروژنی ها و نوترونی ها می چینند و می گویند: بفرما!

این یکی، خانه و صاحبخانه را از جمیع بلیّات حفظ می کند، آن یکی، ظرف های آشپزخانه را تمیز می شوید، دیگری یک راست می آید منزل را جاروب می کند و مزاحم صاحب خانه نمی شود، یکی دیگر مشغول خوش و بش با اهل بیت می شود و دست به ترکیب اسباب و اثاثیه نمی زند و حالا عالم بشریّت باید چشم به راه باشد، تا صدها مستخدم صدّیق و فداکار دیگر به سراغش بیایند و دست نوازش به سر و گوشش بکشند. با وجودی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا این موجود از کار افتاده را سر پا نگهدارند، باز هم بر اثر ضعف قوای دماغی و نقص نیروی فکری و جسمی، قادر به شناخت دوستان فداکار و پرستاران دلسوز خود نیست. چه می شود کرد؟

صفحات ٣١ تا ٣٣ یکی بود، یکی نبود
اگر چـه مسـابقه ی تسلیحاتی به خودی خود یک مسابقه است، ولی هیچ شباهتی به مسابقه فوتبال ندارد که وقتی یک تیم بیشتر گل زد برنده اعلام شود. این مسابقه نه پایانی دارد و نه برنده ای و جایزه ای هم به آن تعلّق نمی گیرد. کمیسیون خلع سلاح نیز از نظر ترکیب به شکل کمیسیون نرخ گذاری نیست که گاهی وقتی چند نفر دور هم بنشینند و روی کالاها برچسب قیمت بزنند و پی کارشان بروند. این کمیسیونی است که باید سال ها، قرن ها و نسل ها تشکیل جلسه بدهد و اعضای کمیسیون صندلی هایشان را به فرزندان، نوه ها و نتیجه‌هایشان بسپارند تا در جلسات آن شرکت کنند و حقوق دریافت بدارند و دعاگو باشند. در مسابقه تسلیحاتی، توپ، نقشی ندارد، بلکه در این مسابقه با اقمار مصنوعی، موشک های قاره پیما و بمب های اتمی و هیدروژنی و بالاخره با سرنوشت بشـر بازی می کنند، بشـری که به عنوان تماشاچی به این بازی وحشتناک می نگرد بر خود می لرزد. در کمیسیون خلع سلاح هم مسأله ی قیمت گذاری کالا مطرح نیست. در اینجا ارزش هر سلاحی بسته به میزان تلفاتی است که به دنیا وارد می آورد و از سلاحی خلع ید می شود که قوّه تخریبی آن به حدّ نصاب نرسیده باشد. تا دنیا دنیاست و تا چرخ فلک در گردش است نه مسابقه تسلیحاتی به پایان می رسد و نه کمیسیون خلع سلاح تعطیل می شود. این دو تا لازم و ملـزوم یکـدیگـرند و ماننـد دو خط موازی در یک جهت پیش می روند و هرگز به نقطه تقاطع نمی رسند. مگر وقتی که دنیا دنیا نباشد و چرخ فلک از حرکت باز ایستد. معلّم ما هم همین حرف را می زد و می گفت: دو خط موازی هیچ وقت همدیگر را قطع نمی کنند، مثل دو رشته راه آهن، که به موازات هم از صحراها، درّه ها، کوه ها، تونل ها و پل ها می گذرند و صدها واگن و لکـومـوتیـو را با میلیـاردها آدم و میلیون ها تن کالا روی دوش خود حمل می کنند و می برند.

این دو خط موازی (خلع سلاح و مسابقه ی تسلیحاتی) هم به همین طریق، دنیا را با همـه عظمتش، مـاننـد یک محموله سبک برمی دارند و از صحراهای خوف، درّه های وحشت، کـوه هـای خطـر، تونل های تاریک و پل های لغزان می گذرانند و می برند تا کجا؟ معلّم ما از قول انیشتین، عالم و ریاضیدان معروف می گفت: دو خطّ موازی در الی غیر النّهایه، یکدیگر را قطع می کنند. ما آن روزها معنای این فرضیّه را نمی دانستیم و امروز می توانیم حدس بزنیم که مقصود از الی غیر النّهایه چیست؟ نقطه ای است که ما آن را ابدیّت نام گذاشته ایم. یعنی نقطه ای که در آنجا نه زمینی هست نه آسمانی، نه منظومه‌ای و نه کهکشانی، نه آدمی و نه آدمیزادی، نه شرقی و نه غربی، نه صحرای نوادایی و نه شهر هیروشیمایی. یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود:و آن وقت هر دقیقه ای یک میلیون دلار در عالم خرج تسلیحات نمی شد و هر سالی چهار صد میلیارد دلار به مسابقه تسلیحاتی اختصاص نمی یافت.

نمونه‌هایی از نوشته‌ها در نشریّه گل آقا
خروس بی محل
فتح الله خان خودمان دارای حافظه عجیبی است. اگر بگویم صد هزار بیت شعر از حفظ دارد، به اغراق نگفته ام. این آقا در هر مورد و به هر مناسبتی، شعری تحویل می دهد و هیچ جا در نمی ماند. منتها هیچ کدام از این شعرها نه به مورد است و نه مناسب حال و نه در جای خود قرار گرفته است. حال چند نمونه خدمتتان عرض می کنم و بقیّه را به قضاوت خودتان وا می گذارم. سه چهار سال پیش، به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم و خانواده های داماد و عروس بزن و بکوبی راه انداخته بودند، فتح الله خان که از مشاهده این جشن و سرور به هیجان آمده بود، به آواز بلند گفت: به به! واقعاً چه وصلت فرخنده ای؟ تبریک عرض می کنم. به قول شاعر: باز این چه شورش است که در خلق عالم است! باز این چه نوحـه و چـه عـزا و چـه ماتم است؟ سـرم را بیخ گوشش گذاشتـم و آهسته گفتم: فتح الله خان! دستم به دامنت، مواظب حرف هایت باش، آبروی ما را نریز، جای این شعر این جا نبود، فتح الله خان که سخت تحت تأثیر مجلس جشن قرار گرفته بود، بدون توجّه به حرف های من راهش را کشید و رفت جلوی عروس و داماد که پهلوی هم نشسته بودند، گفت: ای زوح خوشبخت، امیدوارم به پای هم پیر شوید ، چنان که شاعر می گوید: مجو درستی عهد از جهان سست نهاد؛ که این عجوزه عــروس هزار داماد است

چند وقت پیش، شب هفت مرحوم میرزا نصرالله بود. پس از قرائت فاتحه، فتح الله خان رویش را به طرف میرزا عبدالله پسر بزرگ آن مرحوم کرد و گفت: خداوند تازه گذشته را رحمت کند، واقعاً مرد نازنینی بود، شریک غم شما هستیم و از خداوند برای بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل مسألت می نمایم. دنیا دار فناست، چنان که شاعر در این باره می فرماید: یک امشبـی در آغـوش شـاهـد شـکرم؛ گـرم چو عــود بر آتش نهند، غـم نخورم!

به دیدن آقا مصطفی رفته بودیم که قصد زیارت مشهد مقدّس را داشت. هنگام خداحافظی، فتح الله خـان دستش را به گردن آقا مصطفی حلقه کر، دو تا ماچ آبدار از صورتش برداشت و گفت: خوشا به سعادتت، التماس دعا دارم، امیدوارم به سلامت برگردی و سوغاتی ما را هم فراموش نکنی، به قول شاعر: یاران و بـرادران مـرا یــاد کنیــد؛ رفـتم سفری که آمدن نیست مرا!

پریروز به عیادت حاج غلامرضا رفته بودیم که در بیمارستان بستری است. فتح الله خان زبان به دلداری گشود و گفت: حاج آقا! هیچ جای نگرانی نیست، حالتان خوب خوب است، رنگ و رویتان هم ماشاءالله نشان سلامتی مزاجتان است، ان شاءالله همین دو سه روزه به سلامتی از بیمارستان مرخّص می شوی، شاعر می گوید: ای که بر ما بگذری دامن کشـان؛ از سـر اخلاص ، الحمدی بخوان!

پریروز به اتّفاق هم راه افتادیم تا سری به خانه نوساز میرزا عبّاس بزنیم. پس از گردشی که در اتاق ها، سالن ها، آشپزخانه و حمّام کردیم، فتح الله خان زبان به تحسین و آفرین صاحب خانه گشود و گفت: الحق ساختمان زیبا و بی نقصی است، همه چیزش متناسب است، نرده ها، کمدها و مخصوصاً گچ بری روی بخاری معرکه است، ان شاءالله مبارک است، به قول شاعر بزرگوار: هـر کـه آمـد عمارتی نو سـاخت؛رفت و منزل به دیگری برداخت!

میرزا عبّاس که آدم فهمیده ای است، حرف رفیقمان را نشنیده گرفت و پرسید: رنگ کاریهای اینجا را می پسندید؟ فتح الله خان بلا تأمّل جواب داد: آقا! این چه فرمایشی است؟ به جان عزیزت قسم از این بهتر نمی شود. واقعاً در انتخاب رنگ هنگامه کرده ای، بنازم به آن ذوق و سلیقه ات. شاعر نکته سنج در این مورد، چه نیکو گفته است: خانه از پای بست، ویران است؛ خواجه در بند نقش ایوان است. آستینش را گرفتم و به کناری کشیدم، گفتم: فتح الله خان ! ترا به جان یکی یک دانه ات ، دست از این مهمل بافی ها بردار و این قدر نسنجیده حرف نزن، با یک تکان آستینش را از دستم کشید و با لحن اعتراض آمیزی گفت: آقا جان بگذار حرفمان را بزنیم ، چرا این قدر موی دماغ ما می شوی؟ خدا رحمت کند شاعر را که می فرماید: ابلیس کی گذاشـت کـه ما بندگی کنیم؟؛ یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم! خوشبختانه در این موقع پسر ده دوازده ساله ای با ظرف پر از سیب وارد شد و سخنان رفیقمان را قطع کرد، و الّا معلوم نبود کار به کجاها می کشید؟ میـرزا عبّاس او را معـرفّی کرد، بنده زاده محسن، فتح الله خان نگاهی به پسرک کرد و گفت: ماشاءالله، چشم بد به دور، خدا حفظش کند، اصلاً احتیاجی به معرفّی شما نبود، هر کس چشمش به آقا زاده می افتد، فوری از شباهت کاملی که به شما دارد، متوجّه می شود که: عاقبت گرگ زاده گرگ شود؛ گـر چه، با آدمی بزرگ شود! دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جور، قضیه را ماست مالی کنم؟ بالاخره گفتـم کـه آمیرزا عبّاس، مقصود فتح الله خان این بود که مثلاً … یعنی… هان… چه عرض کنم؟! میرزا عبّاس، با خنده ی تلخی ما را تا در منزل بدرقه کرد و در را پشت سر ما بست.

چرم مشهد
0 0 رای ها
امتیـازدهی
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارسـال پیـام
لطفـا مقـاله یا رزومـه هنـری خود را به این آدرس ارسال کنید: info@artmag.ir
تا دقایقی دیگـر، پاسخ شما ارسـال خـواهد شد.