● محل تـولد: بوشهر
● درگـذشت: ۲۹ آبان ۱۳۸۴ در تهران
زندگینامه، آثـار و سوابق هنری
منوچهر آتشی، متخلص به سرنا، شاعر، منتقد، مترجم و روزنامهنگار بود. وی در روستای دهرود بخش بوشکان، در بوشهر، به دنیا آمد. او تحصیلات ابتدایی و دوره متوسط را در بوشهر گذراند و برای گذراندن دوره دانشسرای مقدماتی به شیراز رفت. آتشی در سال ۱۳۳۳ آموزگار شد و در شهر بوشهر و اطراف آن به تدریس پرداخت و در سال ۱۳۳۹ به دانشسرای عالی تهران وارد و در رشته زبان انگلیسی لیسانس خود را دریافت کرد. وی در مقطع کارشناسی رشته زبان و ادبیات انگلیسی، فارغالتحصیل شد و در دبیرستانهای قزوین، به امر دبیری پرداخت. همزمان با تدریس، مدیریت بخش های ادبی برخی از مجلات فرهنگی و هنری را نیز بر عهده داشت. او در پایان سالهای خدمت دبیری به عنوان ویراستار در انتشارات سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران، بهکار پرداخت و در سال ۱۳۵۹ بازنشسته شد و به بوشهر بازگشت. آتشی از سال ۱۳۳۳، انتشار شعرهایش را شروع کرد و در فاصله چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآید. نخستین مجموعه شعر او با عنوان: آهنگ دیگر،در سال ۱۳۳۹ در تهران چاپ شد و پس از این مجموعه، دو مجموعه دیگر با نامهای آواز خاک و دیدار در فلق انتشار یافت. وی در دهههای ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ به سبک نیمایی شعر میسرود و در دو دهه آخر عمر به شعر سپید روی آورد. او در اواخر دههٔ ۳۰ با آهنگ دیگر در شعر معاصر به تجربهای تازه دست میزند. او با کشف و شهود در طبیعت جنوبی و وحشی، به نوعی خشونت غریزی در شعر دست مییابد. اما آنچه خشونت شعری آتشی را از عنصر خشونت آشفته و غیرمنسجم برخی از شاعران قبل و بعد از خودش چون: نصرت رحمانی یا کیومرث منشیزاده، متمایز میکند، لحن حماسی اشعار وی است. شعرهای او در دهههای ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ شعر کویر است و عناصر طبیعی این کویر، حماسه و خشونت را با هم میآمیزد. گذشته از آن، عشق و امید و آرزو نیز خود را در این طبیعت جنوبی نمایان می کند و احساسی ناب را در مثلث: خشونت، حماسه، جنوب چهره نشان میدهد.
همزیستی با طبیعت بومی و بدوی جنوب، از اصالت بینش شاعرانه آتشی حکایت دارد. اقلیم سوزان جنوب، با ذاتی وحشی و خون گرم، ذهن او را از تجارب حسی سرشار کرده است . اشیا و اشکال همین اقلیم غالبه در ذات شاعر درونی شده است. آتشی با انتشار مجموعه: آهنگ دیگر در سال ۱۳۳۹، خود را به عنوان شاعری نو آور ، جامعه گرا و پویا معرفی کرد. در این مجموعه نگرش غیر متعارف شاعر به ذات و هستی شعر و اشیا جلوه کرده است.
زندهیاد استاد منوچهر آتشی، در ۲۹ آبان ۱۳۸۴و بر اثر ایست قلبی، در سن ۷۴ سالگی در بیمارستان سینا تهران درگذشت و در بندر بوشهر به خاک سپرده شد. وی چند روز قبل از مرگش، در مراسم چهرههای ماندگار، به عنوان چهره ماندگار ادبیات معرفی شده بود.
آثـار
۱۳۳۸ – آهنگ دیگر
۱۳۴۶ – آواز خاک
۱۳۴۸ – دیدار در فلق
۱۳۵۰ – بر انتهای آغاز
۱۳۶۵ – گزینه اشعار
۱۳۷۰ – وصف گل سوری
۱۳۷۱ – گندم و گیلاس
۱۳۷۶ – زیباتر از شکل قدیم جهان
۱۳۷۸ – چه تلخ است این سیب
۱۳۸۰ – خلیج و خزر
۱۳۸۰ – باران برگ زوق: دفتر غزلها
۱۳۸۰ – اتفاق آخر
۱۳۸۰ – حادثه در بامداد
۱۳۸۴ – ریشههای شب
۱۳۸۴ – غزل غزلهای سورنا
آثار ترجمـه
– فانتامارا، اثر اینیاتسیو سیلونه
– جزیره دلفینهای آبیرنگ
– مهاجران
– دلاله
نمونه اشعـار
شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست
تا بشکفد از لای زنبق های شاداب
یا بشکند چون ساقه های سبز و سیراب
یا چون پر فواره ریزد روی گل ها
خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است
نفرینی شعر خداوندان گفتار
فواره ی گل های من مار است و هر صبح
گلبرگ ها را می کند از زهر سرشار
من راندگان بارگاه شاعران را
در کلبه ی چوبین شعرم می پذیرم
افسانه می پردازم از جغد
این کوتوال قلعه ی بی برج و بارو
از کولیان خانه بر دوش کلاغان
گاهی که توفان می درد پرهایشان را
از خاک می گویم سخن ، از خار بدنام
با نیش های طعنه در جانش شکسته
از زرد می گویم سخن ، این رنگ مطرود
از گرگ این آزاده ی از بند رسته
من دیوها را می ستایم
از خوان رنگین سلیمان
می گریزم
من باده می نوشم به محراب معابد
من با خدایان می ستیزم
من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد
من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست
من یار آنم که زیر آسمان کس یارشان نیست
حافظ نیم تا با سرود جاودانم
خوانند یا رقصند
ترکان سمرقند
ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر
مسعود سعدم ، روزنی را آرزومندم
من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ
در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم
اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بی همتای گفتار
بی مایگان را از ره تاریخ رانم
سعدی
بماناد
کز شعله ی نام بلندش نامها سوخت
من می روم تا شاخه ی دیگر بروید
هستی مرا این بخشش مردانه آموخت
ای نخل های سوخته در ریگزاران
حسرت میندوزید از دشنام هر باد
زیرا اگر در شعر حافظ گلنکردید
شعر من ، این ویرانه ، پرچین شما باد
ای جغد ها
ای زاغ ها غمگین مباشید
زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ
و آوازتان شوم است در شعر خدایان
من قصه پرداز نفس های سیاهم
فرخنده می دانم سرود تلختان را
من آمدم تا بگذرم ، آری چنین باد
سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق
مسععود سعدم تنگ میدان و
زمین گیر
انعام من کند است و زنجیر است و شلاق
زمین
به دامن بانوی آفتاب آویخته است
نمی پرسند چرا
و گالیله جان به در برده است
همه قانون ها اما
مرا از تو دور می دارند
و پروا نمی کنند
از ستاره بی مدار
حلال است خون کبوتر
لب باغچه به پای گل سرخ
حلال است
خون گل سرخ
به پای پیر سرداری ابله
بیگانه نام گل
حلال است قامت مردان
به چوبه بی جان دار
حلال نیست ولی
سرو سیراب بی جان دار
به آغوش زنده
من
زمین به دامن بانوی آفتاب آویخته ست و
آفتاب به دامن بانوی کهکشان
و من
بر ابریشم خیال تو
بر گیسوان تو آویخته ام
مرا باز می دارند از تو
و پروا ندارند
از ستاره سرگردان بی مدار
که نظم آسمان را بر آشوبد آخر
حرام است عشق
وحلال
است دروغ
شگفتا