کامران کاتوزیان

تـولد: ۰١. فروردین ١٣٢۰

محل تـولد: تهـران

زندگی‌نامه، آثـار و سوابق هنری
علاقه وی به نقاشی از کودکی آغاز، و به تدریج نیز به سرگرمی ‌او بدل شد و در این کار نسبت به سنی که داشت، مهارت خوبی یافت. اول دبیرستان را که تمام کرد، پدرش تصمیم گرفت او را برای تحصیل به آمریکا بفرستد. استاد کاتوزیان در این باره می‌گوید: دو سالی از ورودم به امریکا نگذشته بود که پدرم مرحوم شد. بنابراین، من ماندم و خودم. دوران خیلی سختی بود؛ به این دلیل که فاصله من با خانواده به قدری زیاد بود که امکان ارتباط و رفت و آمد در آن زمان مقدور نمی‌شد. تنها وسیله ارتباطی من با خانواده نامه بود که چهار ماه طول می‌کشید جواب آن برسد. ارتباط تلفنی هم خیلی گران و دشوار بود. برای من که سن کمی داشتم، این ایام خیلی دشوار گذشت. وی به توصیه یکی از اساتید، به دانشکده‌ای در ایالت ورمونت رفت. او می‌گوید: چرخش دیدگاه من به طرف نقاشی از توع مدرن، در سال ١٩۶٢ اتفاق افتاد؛ یعنی زمانی که من ویلیام ‌هانت را که فکر می‌کنم یکی از بهترین نقاشان معاصر امریکا است ملاقات کردم. او به عنوان یک معلم، فلسفه واقعی هنر را به من آموخت و سبب پختگی تفکر من درباره هنر شد. از نقاشان مورد علاقه‌ام در زمان تحصیل، بیش از همه کلاین، نقاش امریکایی/ ١٩١۰ – ١٩۶٢، که یادش هنوز هم با من است، بود. او که عمری چندان طولانی نداشت، دوره کوتاهی درخشید. نقاشی‌هایش به قدری قرص و مسلط بود که آدم مقابل کار له می‌شد. در دوره ای ماجراجویی جکسن پالک، نقاش امریکایی/ ١٩١٢ – ١٩۵۶، من را مسحور خودش کرد. همچنین نقاشان دیگری مثل مارک روتکو؛ نقاش ١٩۰٣ – ١٩٧۰، و مارک توبی، نقاش امریکایی/ ١٨٩۰ – ١٩٧۶؛ که کارهای خیلی درخشانی داشتند. در نیویورک آن سال‌ها، وقتی به گالری‌ها سر می‌زدی، آثاری را می‌دیدی، بسیار قرص و بی‌نظیر، و از نقاشانی که اصلاً معروف نبودند. بعد از آن دیگر کارهایی به آن محکمی‌ و درخشندگی ندیدم. بدی نقاشی آبستره این است که خیلی سریع، اول صدها، و بعد هزاران نفر به آن پیوستند و چون چشم مخاطب به این نوع کارها عادت نداشت، بنابراین، در تشخیص هم دچار اشکال می‌شدند. شارلاتانیسم خیلی سریع در این سبک رخنه کرد، در حالیکه کمتر آدم خُبره ای قادر به تشخیص درستی و نادرستی و اصالت آن بود.

کامران کاتوزیان، برای مدت دو سال طی سال های ١٣۴٢ تا ١٣۴٣ به ایران بازگشت. برای یافتن کار به اداره فرهنگ و هنر مراجعه و بلافاصله جذب این اداره شد. در آنجا با چنگیز شهوق و ناصر مفخم آشنایی و دوستی نزدیکی پیدا کرد و بعد از چندی دز سال ١٣۴٣ به اتفاق، گالری صبا را در خیابان صبا جنوبی راه اندازی کردند.

وی با ارائه یک نقاشی انتزاعی با عنوان ‘پدرِ پدرم وقتی جوان بود’و یک مجسمه آهنی انتزاعی؛ در چهارمین بینال تهران حضور یافت و در سال ١٣۴٣ به اتفاق ژازه طباطبایی به طور مشترک جایزه نخست این بیینال را کسب کردند. حضور وی در اداره فرهنگ و هنر چند ماهی بیشتر نپایید، و برای امرار معاش فعالیت در حرفه گرافیک را ترجیح داد. ابتدا با اختصاص اتاقی در گالری صبا کار را شروع کرد. او در سال ١٣۴٣ مجدداً به امریکا رفت. یک سال آنجا ماند و سپس به ایران برگشت و نخستین نمایشگاه انفرادی خود را در گالری صبا در حالی برپا کرد که با آغاز سومین سال فعالیت گالری صبا مصادف می‌شد. سپس به توصیه و تشویق مهندس سیحون، بدون کنکور در رشته معماری دانشکده هنرهای زیبا ثبت‌نام کرد و طی سال های ١٣۴۴ تا ١٣۴۶، این رشته را ادامه داد، ولی سرانجام آن را ناتمام رها کرد. در این فاصله یک بار به عنوان نماینده ایران در بیینال پاریس در سال ١٣۴٣ و یک بار نیز در بیینال ونیز در سال ١٣۴۵ شرکت می‌کند. در همین فاصله نیز از سوی گروه صنعتی بهشهر به عنوان مدیر تبلیغات به کار دعوت می‌شود. او بعد از مدتی دفتر تبلیغاتی آوانگارد را راه اندازی کرد.

ظاهراً دلمشغولی نقاشانه کاتوزیان تا پیش از سال ١٣۵٧، در دو عرصه نقاشی آبستره و نقاشی به صورت پاپ آرت تداوم می‌یابد. رکودی که در سال‌های آغازین پس از انقلاب؛ در عرصه گرافیک به وجود آمد، شرکت آوانگارد را به تعطیلی کشاند. بنابراین، کاتوزیان برای سه یا چهار سالی از ایران رفت و بعد که به ایران بازگشت، به اتفاق خانم رادپی از سال ١٣۶۵ تا ١٣٧۵، شرکت تبلیغاتی کارپی (ترکیبی از دو اسم کاتوزیان و رادپی) را، راه انداختند. شرکت کارپی با راه اندازی بنرها و بیلبوردهای تبلیغاتی در سطح تهران، چهره‌ای تازه به این شهر بخشید. این شکل تبلیغات شهری بسیار مورد استقبال قرار گرفت و خیلی زود شرکت کارپی صاحب ده‌ها بیلبورد در سطح تهران شد. اما سرانجام این شرکت در پی انتشار مقاله‌ای در یکی از روزنامه‌های کشور تعطیل شد.

فعالیت نقاشانه کاتوزیان در طول دهه ۶۰ به بعد باز هم کمتر از سابق شد. از این به بعد نقاشی به شیوه پاپ آرت را کاملاً کنار گذاشت و صرفاً به نقاشی آبستره پرداخت. نمایشگاهی از آثارش را در سال ١٣۶٨ در گالری کرته برپا کرد و نمایشگاه بعدی او با فاصله‌ای بیست ساله در نگارخانه ماه و مهر برگزار شد. نقد و نظرهای مثبتی که نسبت به نقاشی‌های اخیر او صورت گرفته، حاکی از استمرار ذهنیت خلاق و هنرمندانه‌ای است که زبان تصویر را به خوبی می‌شناسد و در هر جایگاهی مناسب با آن، از این زبان بی بهره می‌برد.

دیدگاه شخصی
کامران کاتوزیان درباره فعالیت نقاشانه خود می‌گوید: به طور کلی، من یک نقاش آبستره کار هستم. اگر در مقطعی پاپ را تجربه کردم، مربوط به دوره جوانی، ماجراجویی و تجربه بود؛ دوره ای شیرین که چندان هم دور از نقاشی‌های آبستره نبود. و وقتی که مجدداً به آبستره برگشتم، طبعاً کارهایم پخته تر شده، و فرمالیسم و ترس و واهمه ای (معمولاً فرمالیسم نتیجه ترس و واهمه است) که قبلاً بود، به تدریج ول شد. حالا آزادی کامل را در هنگام کار احساس می‌کنم و همه آن مسائلی را که قبلاً از نظر تکنیکی باید رعایت می‌کردم تا کار درست از آب درآید، دیگر ناخودآگاه اتفاق می‌افتد. قبلاً باید حواسم کاملاً جمع می‌بود تا کار خوب پیش برود، همه زور تابلو یک طرف نیاید، رابطه رنگ‌ها ، فرم‌ها و نورها با یکدیگر درست باشد، ولی الآن آن دقت خود به خود هست و در کار شکل می‌گیرد. هر کاری که می‌کنم، دیگر به نظرم درست می‌آید و تا جایی آن را ادامه می‌دهم که کار تمام شود.

دیدگاه دیگر هنرمندان
آیدین آغداشلو: وی درباره آخرین نمایشگاه وی می گوید: وقتی قرار شد آثار تازه کامران کاتوزیان را تماشا کنم، نمی‌دانستم انتظار دیدن چه نوع مجموعه‌ای را باید داشته باشم و پس از انزوای چندساله او و دوری سالیان اخیر من از نمایشگاه‌های نقاشی، ارتباط میان هنرمند و مخاطب چه صورتی خواهد یافت؟ اما وقتی دیدم، آسوده شدم که نقاشی‌ها، در وجهی بسیار جدی و حرفه ای، تداوم معنا و دستاورد گذشته او را دنبال کرده بودند و آن شدت حرکت قلم مو و رنگ گذاری جسورانه، گیرم کمی‌ ملایم‌تر، همچنان جاری و باقی و مداوم بود. تعلق و وابستگی قدیمی ‌و همیشگی کامران کاتوزیان به مکتب اکسپرسیونیزم انتزاعی سال‌های ۵۰ میلادی نیویورک، که هیچ کاستی نگرفته است، و با گوشه چشمی ‌به کارهای پرتلاطم کلاین یک سره جهان شخصی و خاص خود را دنبال و بنا می‌کند.

– استاد کامران کاتوزیان یکی از پیشگامان مهم و معتبر هنر مدرن ایران است، و هر چند سالیان درازی است که حضور فعال خود را از جامعه‏ هنر ایران دریغ کرده، اما هیچگاه از نظر اهل هنر جایگاه او و آثارش دور و مخفی نمانده است.

– کامران کاتوزیان آبروی سال‏های تکوین و تکامل هنر مدرن ایران است و من این را نه به عنوان دوست و دوستدار او که به عنوان دنبال کننده‏ حرکت زنده و پویای تاریخ هنر معاصر ایران، تأکید می‏کنم و گواهی می‏دهم.

زندگی‌نامه شخصی
پانزده ساله بودم که مرا برای تحصیل به امریکا فرستادند. نقاشی‌های من تا قبل از این سن و حتی هنگام ورودم به آمریکا هیچ فکر و ایده‌ای به همراه نداشت. من حتی تعلیم نقاشی هم ندیده بودم. اما به نقاشی و مجسمه سازی علاقمند بودم. آغاز دهه ۶۰ میلادی با اتمام دوره دبیرستان من همزمان بود. معلم میانسالِ نقاشی من، یک نقاش معروف در نیویورک بود. دیدن کارهای او و توضیحاتی که در مورد سبک کارش برای من می داد، جذابیت خاصی برایم داشت. من در کمبریج مشغول تحصیل بودم؛ شهر کوچک دانشگاهی که با یک رودخانه از بوستون جدا می شد. معلم نقاشی من اما حالا استاد دانشگاهی در ورمونت شده بود. ورمونت طوری که معلمم توصیفش می کرد دانشگاه کوچکی در میان درختان انبوه یک جنگل بود. با رفتن معلم من به دانشگاه ورمونت، من هم راهی این دانشگاه شدم و رفاقت ما همزمان با تعلیمات او به من ادامه یافت. دهه شصت میلادی دوران طلایی آمریکا از نظر اجتماعی و هنر بود. سبک آبستره در گیرودار سال های همین دهه نمایان شد. آثار جکسن پالک و فنس کلاین در این سال ها خودنمایی می کرد. با دیدن آثار این هنرمندان احساس کردم سبک آبستره برای من جذابتر از رئال است. آبستره سراسر خلاقیت و بدیهه سرایی بود. نقاشی فرمولی دارد که بیننده اثر، آن را نمی بیند اما حس اش می کند. این فرمول، مثل نت در موسیقی می ماند که یکسری دستورات ابتدایی دارد و تو باید آنها را یاد بگیری و به آنها مسلط شوی. در تعریف دیگر، نقاشی یک انشای بصری است مثل شعر. اگر یک دفعه از قافیه بیفتد کنندگان این کار، درک اش می کنند. شاید مخاطب عام نداند با چه نقصی روبروست اما کمبود کار را حس می کند. من قوانین ابتدایی نقاشی در سال های اول و دوم تحصیلم فرا گرفتم و روی آنها تمرین داشتم. بعد از این فراگیری بود که سبک آبستره را شروع کردم. حالا می توانم نقاشی آبستره را با یک سمفونی مقایسه کنم. این دو هنرهایی هستند که در لحظه باید در مورد آنها تصمیم بگیری. به همین خاطر سرشار از خلاقیت هستند.

هنر آبستره، برای بیننده مود و حالت ایجاد می کند. می توان ساعت ها مقابل یک تابلو نشست و از دیدن آن لذت برد. اما قرار نیست چیزی را در آن کشف کنی. در ابتدای کار وقتی مخاطب با تابلوی آبستره مواجه می شد در تکاپو بود که بداند چه مفهومی در آن تابلو نهفته است. به همین خاطر اغلب می پرسید آیا با خلق این اثر قصد داشتید حس خاصی را منتقل کنید؛ مثلا خشم تان را به بیننده نشان بدهید؟ چنین هدفی در خلق یک اثر آبستره دنبال نمی شود. منظور نقاش، همین کار دو بعدی و رنگ روی بوم است. این رنگ حرکت داشته و با رنگ های دیگر روابطی دارد. اینها بخشی از دریافت هایی است که یک بیننده باید در مواجهه با اثر آبستره حس کند. اما با دیدن تابلوهای آبستره یک اتفاقِ باورنکردنی در راه است؛ تربیتِ چشم ها برای آنکه اثر خوب، بد و متوسط را از هم تشخیص دهند آنهم بدون آنکه آموزش تئوری دیده باشید.

چندین سال قبل برای انجام یک ماموریت کاری به دوبی دعوت شدم. از آنجا که مدت اقامت ما طولانی پیش بینی شده بود، به ناچار وسایل منزل را سبک کردیم و باقی مانده را هم در انباری نگه داشتیم. من تعدادی از تابلوهای آبستره ام را به امانت در اختیار یکی از دوستانم قرار دادم تا به دیوار منزلش نصب کند. بعد از گذشت دو سال و بازگشت به تهران تابلوها را از ان خانواده پس گرفتم. جالب بود که این کار موجب دلخوری و افسردگی این خانواده شد. زمانی که به آنها گفتم شما می توانید حالا تابلوهای مورد علاقه تان را از میان سبک رئال جایگزین این تابلوها کنید؛ پاسخ دادند: ما به آن سبک کارها علاقه ای نداریم و همین تابلوها را می خواهیم. این واکنش از آنجا جالب می شود که این خانواده هیچگونه آشنایی با هنر آبستره نداشت اما چشم های آنها در عرض دو سال با دیدن تابلوهای آبستره با این هنر آشنا شده و تربیت شده بود. شاید نتوان چشم افراد را به صورت تئوری با هنر آبستره تربیت کرد اما گالری رفتن و دیدن کارهای هنرمندان مختلف این توانایی را به فرد می دهد که بعد از مدتی آثار ضعیف را از آثار قوی تشخیص بدهد. وقتی انتقال مفهوم جزو اهداف هنر آبستره به شمار نیاید و چشم های بیننده به دیدن این آثار عادت نداشته باشد، راه برای بروز آثاری سطح پایین باز می شود. حالا مخاطبی که با نقاشی آبستره آشنایی ندارد از کجا باید بداند شتک های نازک رنگ نشسته بر بوم، در دایره هنر آبستره جای می گیرد یا خیر. به این ترتیب ممکن است نقاش هایی پیدا شوند و اثری کم مایه را در میان آثار آبستره جا بزنند.

این اتفاق حتی در آمریکا هم رخ می دهد. او می گوید گاهی یک گالری دار از آثاری استقبال می کند که تعجب هنرمندان را برمی انگیزد. چون یک گالری دار معمولا تاجری است که کارهای هنری را زیاد دیده است، اما الزاما جزو هنرمندان دسته بندی نمی شود. بنابراین طبیعی است که سلیقه خود را در انتخاب کارها دخالت بدهد.

یک دهه بعد از ظهور آبستره، سبک پاپ آرت در دنیای هنر خودنمایی کرد. طرح های تبلیغاتی همیشه به نظر من جذاب می آمدند. برای همین یکسری کارهای گرافیک تبلیغاتی را در خانه برای خودم انجام می دادم تا بیشتر بفهمم و یاد بگیرم. در آن زمان تبلیغات بسیار سطحی انجام می شد و عمق نداشت. آن روزها برای تبلیغات از تصاویر استفاده می شد و نوشته و متنی در کار نبود. هرچند در اوایل دهه هفتاد تصاویر جالبی در میان این تصاویر تبلیغی نمایان شدند. بعد از مدتی سبک جدیدی ظهور کرد. آپ آرت، بر خطای بصری متمرکز بود. این سبک، علمی و تکنیکی بود و ما تا حدودی در مورد آن در مدرسه مان آموخته بودیم. البته نه تا حدی که بعضی از هنرمندان درجه یک مانند وازرلی، در کارهایشان ارائه می دادند. اختلاط رنگ به دو صورت اتفاق می افتد. در یک روش، عملا رنگی با رنگِ دیگر مخلوط می شود. مثلا وقتی رنگ قرمز را با سبز مخلوط کنید رنگی حاصل می شود که قهوه ای است و حالت گِل دارد. اختلاط دیگر اما به صورتی است که رنگ ها پهلوی هم قرار می گیرند و نورهای شان با هم مخلوط می شود. اصولا رنگ انعکاس نور است. هنرمند رنگدانه هایی را روی سطح کار می گذارد که در اثر برخورد نور و بازگشت آن به چشم به رنگ قرمز یا سبز دیده می شود. اما وقتی این رنگدانه ها پهلوی هم گذاشته شوند و نور آنها به چشم برگردد، به رنگ زرد دیده می شوند. با این اوصاف در آن زمان اساتیدی پیدا شدند که خیلی عمیق رنگ ها و نورها ارائه دادند و کارهای عجیبی خلق کردند. حتی در این دوره بازی و شوخی هم وارد هنر پاپ آرت و آپ آرت شد. اما مشخص بود که این سبک، دوام چندانی ندارد. آپ آرت علمی و تخصصی بود اما قرار نبود که مردم با دیدن این آثار در کلاس نقاشی حضور پیدا کنند. آنها می خواستند آثاری را ببینند که معرفت و گرما داشته باشد و چیزی را به بیننده ارائه کند.

آبستره معرفت و خلاقیت داشت و به خاطر تنوع و آزاد بودن اش، لذت عمیقی به من می داد. ضمن آنکه باید می دانستی کار تو چه زمانی به پایان می رسد و گرنه اثری خلق می کردی که با اختلاط بیش از حد رنگ ها، تابلویی از گِل مقابلت می گذاشت.

اولین برخوردها با آثار آبستره آنقدرها هم برای هنرمندان این سبک بی دردسر تمام نشد. من نگاه متعجب بازدیدکنندگان از گالری خود؛ صبا را به خاطر می آورم. ما در این نمایشگاه ها حتی برخوردهای لفظی هم پیدا می کردیم. نمونه اش حضور سرهنگی به همراه خانواده اش بود که برای بازدید از نمایشگاه به گالری صبا آمده بود. آنها در انتظار دیدن تابلوهایی بودند که تجربه ای از دیدن شان داشتند. اصلا تصور نمی کردند با تابلوهای آبستره مواجه شوند.به همین خاطر مانند بعضی از بازدیدکنندگان، نمایش این تابلوها را توهین تلقی کرده و با دوستان هنرمند من در گالری درگیری لفظی پیدا کردند. هرچند موضوع با توضیح مسئله فیصله پیدا کرد؛آ اما ما برای پایان دادن به غائله ناچار بودیم به ظاهر هنر هنرمندان جوان آن دوره را نادیده بگیریم و از چنین بازدیدکنندگانی عذرخواهی کنیم! یکسال بعد از افتتاح گالری صبا، یک نمایشگاه بی نظیر از آثار هنرمندان نقاش و طراح جوان برگزار شد. محل برگزاری از چهارراه ولیعصر تا کالج بود. هر هنرمندی چهار – پنج اثر خود را به دیواره این مسیر تکیه داده و کنار آن ایستاده بود. ما برای نمایش کارهایمان در این مسیر، از مغازه دارها اجازه می گرفتیم و ویترین مغازه ها را رد می کردیم. بعد آثارمان را به دیواره بین مغازه ها در پیاده رو تکیه می دادیم تا جمعیت آثارمان را ببینند. این نمایشگاه برای زمان خودش و هر زمان دیگری بی نظیر بود. برای دیدن کارهای ما جمعیت زیادی به پیاده رو ولیعصر تا کالج آمدند. آنها با نقاش ها در مورد آثارشان بحث می کردند. به این ترتیب چشم ها تا حدودی عادت کرد که آثاری به جز نقاشی رئال هم در دنیای هنر انجام می شود.

در مورد تناقض موجود میان هنر آبستره و فرم تبلیغات، من آدم متناقضی هستم و همیشه بوده ام. نقاشی را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم اما به عنوان یک علاقه و سرگرمی شخصی به آن نگاه می کردم اما تبلیغات را عاشقانه دوست دارم. من با تبلیغات زندگی می کنم. وقتی قرار است برای یک کمپین تبلیغاتی فکر کنم شب تا صبح و در میان خواب و بیداری مشغول فکر کردن به آن هستم. حتی نیمه های شب بیدار می شوم و آنچه به ذهنم رسیده را یادداشت می کنم. به این ترتیب من از هر زاویه ای وارد کار تبلیغات شده ام؛ هم کپی رایتینگ، هم انتخاب موضوع و هم نوشتن مطلب. بعد از آن به تزئین صفحه و صفحه آرایی فکر کرده ام. اما گرافیک در تبلیغات همیشه جزئی از کل بوده است. به طوری که اصل را روی گرافیک نگذاشتیم. چون ممکن است خیلی از کارهای تبلیغاتی نیاز به گرافیک نداشته باشد.

من در همه زندگی ام مطالعه کردم و در مورد تبلیغات خودآموزی داشتم. این موضوع از کودکی من آغاز شد و در نوجوانی و حتی در آمریکا ادامه یافت. بعد از پایان تحصیل، کار در یکی – دو آتلیه تبلیغاتی را در آمریکا تجربه کردم اما راضی‌ام نکرد. به همین خاطر تصمیم گرفتم به تهران برگردم. به خصوص که دوری از خانواده و نبود امکان ارتباط، به دلتنگی من برای ایران و خانواده ام دامن می زد. از سویی خانوداه ام را بعد از فوت پدرم تنها می دیدم. من مادر و دو خواهر کوچک داشتم که باید کنار آنها می بودم. در آن زمان ارتباط تلفنی به سختی برای ما میسر می شد. ما باید از چند روز قبل از مرکز و اپراتور پشت خط برای ارتباط با ایران وقت می گرفتیم. گاهی اپراتور مربوطه حتی نمی دانست ایران کجای کره زمین واقع شده و نام آن را نشنیده بود. بعد از گذشت مدت زمان مقرر که معمولا بیش از دو هفته بود، اپراتور به مدت سه دقیقه ارتباط ما را با ایران برقرار می کرد. صحبت کردن در عرض آن سه دقیقه و با وجود صدای موج و خش خش تلفن، دردی از دلتنگی های ما دوا نمی کرد. نوشتن نامه هم تقریبا بی تاثیر بود. چون سه الی چهار ماه طول می کشید تا نامه ای که برای خانواده فرستاده بودیم جواب بگیرد. در این مدت حتی فراموش می کردم محتویات نامه ای که برای خانواده فرستاده ام چه بوده است.

بعد از ورود کامران کاتوزیان به ایران زنجیر آشنایی او با هنرمندان جوان یکی یکی تکمیل می شود. آشنایی با مرحوم چنگیز شهوق، ناصر مفخم و افتتاح یک گالری برای نمایش آثار نو و مدرن در تهران جزو اتفاقات اولیه بعد از ورود کاتوزیان به تهران است. برگزاری شب شعر در گالری این هنرمندان جوان پای شعرای بنام را به جمع دوستانه آنها باز می کند. سهراب سپهری، رضا مافی، هوشنگ ایرانی و منوچهر شیبانی کم کم به این جمع می پیوندند. مدتی بعد حبیب لاجوردی از کاتوزیان برای کار در گروه صنعتی بهشهر دعوت می کند. به این ترتیب، کاتوزیان وارد صنعت تبلیغات می شود و به همراه ناصر شاهین فر و مرحوم سپانلو کار تبلیغات گروه صنعتی بهشهر را عهده دار می شوند.

کاتوزیان می گوید: ما به مدت یک سال و نیم برای بهشهر تبلیغ کردیم تا زمانی که من به قید قرعه برای انجام خدمت سربازی انتخاب شدم. با این حال ارتباط دوستانه ما همچنان ادامه داشت. بعد از پایان دوره سربازی شرکت جیپ از کاتوزیان دعوت می کند تا مدیریت تبلیغات این شرکت را به عهده بگیرد. آشنایی با منوچهر مستوفی حاصل فعالیت کاتوزیان در این شرکت است. اما آنطور که کاتوزیان می گوید کار در این شرکت تا حدودی اداری بوده است. به همین دلیل، عدم علاقه او باعث می شود کاتوزیان وارد شرکت وگا شود و مدتی بعد پایه یک دفتر تبلیغاتی را با همراهی منوچهر مستوفی بریزد. محل شکل گیری دفتر، خانه دو طبقه کاتوزیان در خیابان پالیزی بود و تراس آن برای انجام کارهای تبلیغاتی انتخاب شد. او می گوید ما برای شروع کار بالای تراس بزرگ خانه، سقف زدیم و شرکت اوانگارد را راه انداختیم. اولین مشتری ما هم «آ اِ گ» بود که ما را در اجرای طرح های مان آزاد گذاشت. ما به صورت شبانه روزی و با جان و دل برای این تولیدکننده کار کردیم. همین موضوع باعث هجوم مشتری شد. شرکت های بزرگ برای تبلیغات به ما مراجعه می کردند. ما مجبور بودیم تیم بزرگتری تشکیل بدهیم. کم کم دو شرکت از آوانگارد منشعب شد چون تمایل نداشتیم برای کالاهای مشابه زیر یک سقف تبلیغ کنیم.

اولین بار در تهران، در شهری که مثل بقیه شهرها در سال های جنگ، ماتم زده بود، رگه های رنگ، نور و امید می درخشد. پشت ماجرای این درخشش شخصی نیست به جز کامران کاتوزیان. سال های پایانی جنگ است و در و دیوارِ شهر به جز رنگ های خاکستری، قهوه ای و سیاه رنگی به خود نمی بیند. تبلیغات در بستر رکود از یادها می رود اما کامران کاتوزیان که برای راه یافتن رنگ و زندگی به پیکره شهر، سفرهایش را از زمان فعالیت آوانگارد جهت داده با سازمان زیباسازی در سال ۶۴ ارتباط برقرار می کند. آلبوم های کاتوزیان و تحقیقاتش در مورد اندازه و رنگ تابلوهای تبلیغاتی به مذاق مدیران شهرداری وقت خوش می آید. دفتر تبلیغاتی کاتوزیان با زیباسازی بر سر شراکت در تبلیغات شهری به نتیجه می رسد. با این حال فضای شهر در آن زمان پذیرای بیلبوردهای غول پیکر نیست. کاتوزیان و گروه اش تدبیری می اندیشند و کار را با پانل های کوچک آغاز می کنند. ساخت پانل های ٢ در ٢ به نجارخانه زیباسازی سپرده می شود و کار مارکتینگ و نگهداری پانل را دفتر تبلیغاتی به عهده می گیرد. کاتوزیان می گوید: در آن مرحله، هزار پانل را در گروه های صدتایی تهیه کرده و محله های مختلف را برای نصب آنها شناسایی کردیم. اولین کار تبلیغاتی ما برای شرکتی انجام شد که همسایه ما بود و به طور اتفاقی با نحوه کارمان آشنا شد. مدیرعامل این شرکت از ما خواست تا برای مواد غذایی که عرضه می کرد لوگو و لیبل تهیه کنیم. آن زمان نه کامپیوتر بود، نه مرکب خوب، نه کاغذ و رنگ و چاپ مناسب. ما طرح لوگو را دادیم و لیبل را هم طراحی کردیم مدیرعامل شرکت از طراحی ما استقبال کرد واز آنجا که شرکتش جزو صنایع ملی بود برای تایید به صنایع ملی مراجعه کرد. پس از این اتفاق ده تا پانزده شرکت برای انجام کار تبلیغات به ما رجوع کردند. بعد مشتری ها در مقابل شرکت ما صف کشیدند. با این حال هم ما و هم مسئولان زیباسازی منتظر بودیم تا عکس العمل نامناسبی ببینیم. اما مشتری ها از این طرح استقبال کردند و بعد از دو سه مشتری اول، سرِ ما به شدت شلوغ شد. ما برای پانل ها سلیک یک در دو چاپ می کردیم. نصاب ها هم سیلک ها را به هم می چسباندند و دستِ آخر، چندین موتور سوار برای بررسی فضایی که پانل ها نصب شده بود استخدام می شدند. این موتورسوارها گزارش می دادند در کدام نواحی شهر پانل ها پاره شده یا دچار مشکل شده اند. شرکت ما بعد از دریافت گزارش، به سرعت پانل ها را ترمیم می کرد. کار به جایی رسید که تعداد این موتورسوارها افزایش چشمگیری یافت تا کار ترمیم پانل ها با سرعت بیشتری انجام شود. با نصب پانل های تبلیغاتی، شهر رنگ گرفت و مردم احساس کردند زندگی به حالت طبیعی برمی گردد. بعد از پُر شدن هزار پانل و استقبال مردم، بیلبوردهای پنج در سه فلزی را در شهر نصب کردیم و سپس به سراغ بیلبوردهای ۴٨ متری رفتیم. در نصب این بیلبوردها سعی می کردیم صدمه ای به منظره شهر وارد نشود و حتی گوشه بیلبوردها جلوی مناظر شهری مانند البرز و درختان خیابان ولیعصر را نگیرد. به طور کلی تلاش ما این بود که با نصب بیلبوردها به زیبایی شهر صدمه ای وارد نشود بلکه چیزی به آن اضافه کند. برای همین جانمایی بیلبوردها تعداد زیادی از افراد کارشناس و صاحبنظر، محل نصب را کارشناسی می کردند. بیلبوردهای شهر در این زمان شناسنامه دار شده بودند. ما در آن روزها از میانگین دید بیلبوردها آمار می گرفتیم. قیمت ها هم بر اساس همین میانگین دید تنظیم می شد.

رمز و راز تبلیغات موفق آثار کاتوزیان
امروز بعد از گذشت سال ها از آغاز تبلیغات شهری انتظار می رود تبلیغات در فضای شهر از همان عمقی برخوردار باشند که متخصص های تبلیغات شهری حرف اش را می زنند اما آیا در تهرانِ این روزها چنین اتفاقی رخ داده است؟ کاتوزیان معتقد است مخاطب ما امروز به خاطر مشغله هایش خسته تر از گذشته است. این خستگی باعث می شود در مواجهه با تبلیغات نو هیجانزده نشود و به سادگی از مقابل آن بگذرد. به این ترتیب یک تبلیغ باید بسیار استثنایی باشد تا مخاطب آن را ببیند، مطالعه کند و حرفش را بشنود. اگر مخاطب در مقابل یک تبلیغ، این واکنش ها را نشان بدهد، تبلیغ کننده پیروز میدان بوده است.

هر چند استاد کاتوزیان با تحمیل کردن تبلیغات مخالف است اما می گوید: تبلیغات باید تا حدی جذابیت مادی و معنوی ایجاد کنند که بیننده را برای دیدن و دنبال کردن کنجکاو کنند. اما این موضوع کمتر در تبلیغات شهری اتفاق می افتد. از طرفی تعداد بیلبوردها در شهر، زیاد است و از سوی دیگر خلاقیت در آن ها دیده نمی شود. این وضعیت گویای آن است که دانش انجام این کار در کننده کار وجود نداشته است. بیلبورد یک رسانه پشتیبان است بنابراین بکارگیری انواع و اقسام جملات، شماره های فکس و تماس در زمانی که مخاطبِ شما با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت از زیر بیلبورد می گذرد نتیجه مطلوبی ایجاد نمی کند.

به این ترتیب بیلبوردها فضاهایی برای معرفی تولیدکننده و فروشنده محصول در اختیار او نمی گذارند چون اصلا محل انجام این کار نیستند. زمانی که یک کمپین تبلیغاتی تشکیل می شود از طریق رسانه های مختلف، ابعادِ محصول را معرفی می کند. حالا و در این اثنا کار بیلبورد این است که یادآوری کند راجع به محصولی که تبلیغاتش را دیده ای، فکر کن. آنهم طوری که پُر از خلاقیت و نوآوری باشد تا در ذهن مخاطب ماندگار شود. اگر قرار باشد تمام داستان زندگی را در بیلبورد بیاورید؛ مخاطب شما تنها با آلودگی بصری مواجه خواهد شد. این را هم باید در تبلیغات مدنظر داشت که تبلیغاتِ درست، مدام در حال به روز شدن است و برای تبلیغ موفق باید با توجه به شرایط روز و جامعه پیش رفت.

مثال عینی این ماجرا، نشستن تابلوهای ناهمخوانِ هنری بر بیلبوردهای شهر بود. طرحی که به گفته کاتوزیان بسیار نو و تازه می نمود اما به درستی اجرا نشد. به طوری که آثار پیکاسو، رامبراند و کارهای سقاخانه ای در شهر، کنار هم قرار گرفتند. این طرح که قصد رنگ دادن و نفس کشیدن شهر را در سر می پروراند یک کارِ بی معنا تلقی شد. ظاهرا ناآشنایی به هنر به کم سلیقگی برای انتخاب و نصب تابلوها دامن زد و مخاطب شهری را با حجم عظیمی از تابلوهای اختلاط یافته از سبک های مختلف مواجه ساخت. با این اوصاف عجیب نیست که آثار هنری در محیط شهری همچنان غریبه ماندند و مخاطب هم از نمایش آنها در شهر چیز خاصی دستگیرش نشد.

هنر ماندگار انگشت های مینیاتوری
روح لطیفِ یک نقاش، لابد همیشه در بستری شاعرانه غلت می زند. برای همین نتیجه کار، تبدیل می شود به تابلوهایی پُر از چرخش هنرمندانه قلم مو بر غلظتِ رنگ. بعد تو از پشتِ آن کلافِ باز شده بر رنگ ها، طنین خفیفی می شنوی که معلوم نیست خیالت را تا کجای این کره خاکی دنبال خود بکشاند.
اصلا عجیب نیست چون این آثار حاصل خلاقیت هنرمندی است که در تماشا و آفرینش اثرش، زمان را گُم می کند. آنقدر که خودش را تمام و کمال تسلیم مراوده با بوم نقاشی می کند و گفته های بوم را با گوش دل می شنود. اینها تجربیاتی است که در کوله بار یک هنرمند نقاش پیدا می شود. نتیجه این هم زبانی با بوم و رنگ، خلق آثاری است که معلوم نیست چقدر برای تکمیل شان به زمان نیاز است. شاید برای همین است که کاتوزیان می گوید نمایشگاه گذاشتن کار ساده ای نیست. شاید به همین خاطر بین آخرین نمایشگاه های او بیست سال فاصله افتاده است. او معتقد است نقاشی کردن برای برگزاری نمایشگاه، رج زدن است. این وضعیت شبیه به انجام یک کار سفارشی است و هنرمند را از خودش دور می کند. مسیر برای کاتوزیان طور دیگری طی می شود. او معتقد است نقاشی، کارِ یکطرفه نیست چون بوم با تو حرف می زند، نوازشت می کند و گاهی سرزنشت می کند. برای این کار باید عشق بدهی و عشق بگیری. لذتی که از مراوده با بوم نصیب نقاش می شود منحصر بفرد است. برای رسیدن به این شرایط هیچ پیش بینی زمانی وجود ندارد. امروز با آنکه درد، قطره قطره در پاهای کامران کاتوزیان ته نشین می شود، هنوز هم به فکر آغاز کار بر روی بومی است که در اتاق کارش انتظار دست های هنرمند او را می کشد. هرچند بومِ این روزها آنقدر گسترده نیست که مثل سال های گذشته، روی زمین پهن شود و کاتوزیان دور تا دور آن بچرخد، اما حاصل حرکت دست و چشم های استاد، هنوز هم از قُماش هنر است.

• کالج‌تان چقدر طول کشید؟
پنج سال. در حقیقت یک سال و نیم، دو سالی همین کالجی که توی کمبریج بودم رفتم بعد با استادی آشنا شدم که استاد نقاشی خیلی معروفی در نیویورک بود. توی گالری‌های خیلی خوب نمایشگاه می‌گذاشت. توی کمبریج با هم آشنا شدیم. البته توی کمبریج خیلی آسان است که با یه چنین آدم‌های معروفی آشنا شوی چون به خاطر وجود همین دانشگاه هاروارد در رفت و آمد هستند. همین شخص من را تشویق کرد و من را مدیر دانشکده هنری دانشگاهی در وِرماد تعیین کردند. خیلی دوست داشت که من می‌رفتم آنجا و جزو دانشجوهای ایشان می‌شدم. بعدها آنقدر رفیق شدیم که من به خاطر ایشان دانشکده را رها کردم و رفتم وِرماد. آنجا دانشگاه نسبتا خوبی بود به نام دانشگاه ویندهام. آنجا یک زندگی کاملا هنری با این استاد شروع کردم.

• آنجا رشته گرافیک هم داشت؟
نداشت. گرافیک رشته‌ای بود که در حقیقت من خودم آموختم یعنی خودآموز بودم. چون از همان ابتدا نقاشی می‌کردم و مجسمه سازی. عاشق گرافیک بودم و تبلیغات. بنابراین هیچ کدام را به خاطر دیگری نمی‌توانستم رها کنم. نقاشی آزادی بهم می‌داد، تاریخ و هنر هم دنیای عجیب غریبی بود.

• نمایشگاه نقاشی هم گذاشتید؟
خیلی. ما مرتب نمایشگاه می‌گذاشتیم اما دیگر پایم به گالری برای نمایشگاه گذاشتن باز نشد. گالری‌هایی که من دوست داشتم در نیویورک بودند و نیویورک هم خیلی فاصله داشت تا وِرماد. نیویورک برای سفر می‌رفتم و گالری‌ها را می‌دیدم. همیشه جریانات هنری جایی اتفاق می‌افتد که پول باشد. در حقیقت هنر مال پولدارهاست. به همین علت است که پیکاسو و امثال او، ممالک خودشان را رها کردند و آمدند مقیم نیویورک شدند و تا آخر عمر هم همان جا ماندند. ثروت و معامله و آشنایی‌های بزرگ آنجا بود.

• شما علاقه نداشتید نیویورک زندگی کنید؟
اگر آمریکا می‌ماندم حتما این کار را می‌کردم اما وقتی پدرم فوت کرد، مادرم تنها شد. روز شماری می‌کردم برگردم ایران. مدرک‌ام را که گرفتم پیش خودم گفتم خب لیسانس‌ام را گرفتم. فوق لیسانس دیگر معنی ندارد. خودم باید مطالعه کنم. فوق لیسانس را خودم به خودم بدهم. مدرک به چه درد من می‌خورد. من که نمی‌خواهم بروم کارمند دولت شوم. به همین دلیل خودم مطالعات شخصی‌ام را در گرافیک و تبلیغات و نقاشی ادامه دادم.

• آمریکا که بودید به تبلیغات هم فکر می‌کردید؟
اصلا همه زندگی‌ام تبلیغات بود. زندگی‌ام نگاه کردن و یاد گرفتن بود. چرا اینها این کار را کردند؟ چرا این جمله را اینطوری نوشته و دائم این چیزها را با هم مقایسه می‌کردم. همه زندگی‌ام چرا بود.

• آمریکا کار تبلیغات هم کردید؟
بعد از اینکه درس‌ام تمام شد رفتم نیویورک. آنجا برای یک آژانس کار می‌کردم. ولی خیلی کوتاه مدت. قصد نداشتم واقعا ادامه دهم. هم دل‌ام برای ایران تنگ شده بود و هم نمی‌خواستم مادرم تنها بماند. اما عاشق نیویورک هم بودم چون آنجا مثل بچه آمریکایی‌ها بزرگ شده بودم. همیشه حس‌ام این بود که هم آنجا کشورم است هم ایران. اما کشور اصلی‌ام اینجا بود. خانواده‌ام اینجا بودند.

• چه سالی برگشتید؟
سال ۱۹۶۵، بیست و یک سال‌ام بود. خیلی هم دوست داشتم که برگردم ایران. خوشبختانه فارسی‌ام از بین نرفته بود. بسیار سعی می‌کردم مبادا وقتی دارم فارسی حرف می‌زنم یک کلمه انگلیسی به کار ببرم که هیچ وقت هم این اتفاق نیفتاد. اینجا هیچ کس را نمی‌شناختم. دوستان دوران بچگی یا همه بزرگ شده بودند یا رفته بودند. یک بار نقاشی‌هایم را آوردم و دیدم همه یک جوری نگاه‌ام می‌کنند. هر کاری من در آن دوران و دهه انجام دادم، برای اولین بار در ایران بود. قندریز را خدا بیامرزد، من آن موقع نقاشی نمی‌دانستم. تا آن روز هر کاری کرده بودند، یک سری کارهای تزیینی بود که بعدها اسم سقاخانه‌ای رویش گذاشتند.

حالا داستان از اینجا شروع شد که من گفتم خدایا باید چه کار کرد یکی که خاطرم نیست کی بود، به من گفت اینجا جایی هست به نام هنرهای زیبا. برو اینجا خودت را معرفی کن. گفتم باشه. پرسان پرسان رفتم اداره هنرهای زیبا. رفتیم آنجا آقایی به نام هاکوپیان بود. ازش وقت گرفتم و گفتم آقا داستان من این است. حالا شما من را راهنمایی کن. گفت قبل از هر چیزی می‌توانی بیایی اینجا. گفتم من بالاخره باید از یک جایی شروع کنم. گفت از فردا بیا اینجا. رفتم توی سالن. من را معرفی کردند به آقایان چنگیز شهوق و مفخم. گفتند شما هم بشین پیش اینها. بعدها فهمیدم آقای شهوق، مسئول نمایشگاه است و آقای مفخم هم کار نویسندگی می‌کند. ایشان استاد نوشتن بود. ما شدید با هم دوست شدیم. البته آقای مفخم بزرگ‌تر از من بود و چنگیز هم یکی دو سال از من مسن‌تر بود ولی دوست خیلی صمیمی شدیم. سه تفنگدار. من نقاشی می‌کردم ولی جایی نبود که آنها را آویزان کنم. گفتم گالری باز کنیم. گالری اصلا توی تهران نبود. بالاخره یک زیر زمین پیدا کردیم توی صبای جنوبی. زیرزمین را اجاره کردیم. دستی به سر و رویش کشیدیم و شد گالری صبا. زدیم گالری صبا، اولین گالری بود قبل از قندریز. قندریز یک سال یا دو سال بعد باز شد.

گالری تبدیل به کلاس آموزش هنری شد و مردم که می‌آمدند ما باید جواب سوال می دادیم که اینجا می‌خواهیم چه کار کنیم. بعد تصمیم گرفتیم چند روزی از هفته را شب شعر بگذاریم. جوان بودیم دیگر. خدابیامرز منوچهر شیبانی که هم نقاش بود و هم شاعر آن شب‌ها را اداره می‌کرد. پاتوق هنرمندان جوان شده بود. مثلا هوشنگ ایرانی بود. جیغ بنفش. سهراب سپهری بود که خدابیامرزدش. من با سهراب، دفتر منیر سیحون آشنا شدم. هر روز می‌رفتم آنجا. چون نزدیک خانه‌مان بود. دفتر آقای مهندس سیحون سر خیابان جمهوری بود نزدیک فروردین، خانه ماهم توی فروردین بود و من هر روز صبح که می‌آمدم بیرون یکی دو ساعتی می‌رفتم پیش خانم سیحون و سر می‌زدم به گالری و یکی دو ساعتی با سهراب بودیم.

• سهراب آن زمان نقاشی می‌کرد؟
نه. فقط شعر می‌گفت. سهراب یک دوره‌ای فقط نقاشی کرد. خیلی محدود بود. آن طور که خودش تعریف می‌کرد رفته بود ژاپن، تحت تاثیر حرف‌های یک نقاش ژاپنی به نام هارتونگ، آنجا نقاشی کرده بود. بعد از آن سفر، یک سری نقاشی کرد اما دیگر کار جدیدی از سهراب ندیدیم تا زمانی که فوت کرد. کسانی که بیوگرافی می‌نویسند چقدر اشتباه می‌کنند. من الان دقیقا زمان و فاصله گالری سیحون و صبا را نمی‌دانم چقدر بود ولی به هر حال از صبا شروع شد و چهار یا پنج سال بعد این اتفاقات افتاد.

• چند وقت هنرهای زیبا بودید؟
بعد از اینکه آمدم اینجا، خیلی دوست داشتم نظام وظیفه یک دفعه گیرم نیندازد. گروهی درست کردیم به نام گروه هنرمندان هنرهای پلاستیک تهران. سه نفر بودیم. یواش یواش اضافه شدیم. خود شهوق نقاش خیلی خوبی بود. دانش و مطالعه عملی داشت. کارهایش شبیه نقاش معروف ایتالیایی، بوری بود. هرازگاهی می‌گفتیم کار شهوق خیلی بهتر از بوری است. یکی دو سال بعدش خوردیم به بینال چهارم تهران که در کاخ اَبیَض بود. شهوق شروع کرد به درست کردن در و دیوارش. من سه تا کار از آمریکا آورده بودم که کارهای دوران دانشجویی بود. آن سه تا را دادم بینال. یعنی توی بینال شرکت کردم. بینال برگزار شد و من را به عنوان نفر اول انتخاب کردند و جایزه سلطنتی دادند. من و ژازه طباطبایی دوتایی باهم جایزه اول را بردیم و تقسیم کردیم. این تحول خیلی قشنگی بود در زندگی من. یادم هست که مثلا جایزه مبلغ‌اش چهار هزار تومان بود. برای من خیلی زیاد بود. خیلی ذوق کردم. این اتفاق پله‌ای بود که من با گروه دیگری هم آشنا شدم. از اینجا افتادم در کار نقاشی. حتی نمایشگاه نقاشی خیابانی دادیم. برای اولین بار از چهارراه پهلوی سابق که چهارراه ولیعصر شده تا چهارراه کالج. تمام اینها را گالری صبا اداره می‌کرد با کمک شهوق و مفخم. روبرویمان هتل تهران پالاس بود. ما تمام جلسات‌مان را آنجا می‌گذاشتیم. اتفاق خیلی مهمی توی شهر افتاده بود. روزنامه‌ها نوشتند. چیزی حدود سه هفته توانستیم اداره‌اش کنیم. مردم می‌آمدند، جوان‌های دانشکده هنرهای تزئینی، کوچه بالایی روبروی تئاتر شهر که الان شده دانشگاه هنر، تمام دانشجوها و بچه‌ها، همه شرکت کردند. اتفاق خیلی جالبی بود که هنوز خیلی‌ها یادشان هست.

این شروع کار هنری ما بود تا اینکه من بعضی روزها که گالری نمایشگاه نداشت یک میز کوچولو داشتم، می‌نشستم کار گرافیک می‌کردم، پوستر تهیه می‌کردم. کامپیوتر که نبود. مثلا آقای هاکوپیان می‌گفت پوستری برای مناسبتی تهیه کن. زیاد هم نبود، کم بود اما زورم را می‌زدم. یک روز گفتند آقایی می‌خواهند دم در شما را ببینند. گفتم کی؟ گفتند آقای لاجوردی. من حبیب لاجوردی را می‌شناختم. او هم هاروارد می‌رفت. هر وقت می‌رفتم کمبریج، می‌رفتم سراغ‌اش. خیلی رفیق بودیم. رفتم دیدم خودش است. گفت من در به در دنبال تو می‌گردم. گفتم من فکر کردم کمبریج هستی. گفتند برادرهایم اینجا هستند. نشستیم و یک ساعتی صحبت کردیم. گفت گروه صنعتی بهشهر را داریم و این محصولات را. من آرزو می‌کردم که تو را یک جوری پیدا کنم. تو که انقدر عاشق تبلیغاتی بیا همه تبلیغات ما دست تو. گفتم معرکه است ولی باید برنامه بریزیم. گفت نخیر برنامه را ریختیم. شما فردا باید بیایید آنجا.

فردا ماشین فرستادند و به زور من را بردند سرای حافظ توی بوذرجمهری بازار که یک ساختمون پنج طبقه بود. آنجا من با آقای شاهین پر آشنا شدم و مرحوم رضا علوی. رضا علوی یکی از دوستان حبیب بود که او هم دانشگاه هاروارد را تمام کرده بود و بعد مسئول کل نشریات هاروارد بود. خیلی انسان بلوری، کریستال، شفاف، دوست داشتنی و واقعا فرهیخته‌ای بود. حبیب گفت که رضا رئیس شما است، همه شما برای رضا کار می‌کنید. گفتیم با کمال میل. من بودم، ناصر شاهین پر بود که ناصر وفادار ماند به لاجوردی‌ها و هنوز هم با آنها لوس آنجلس کارمی‌کند. یک آقای اطهری هم بود که کارهای اداری ما را می‌کرد. آنجا شروع کردم به برنامه ریزی. یک سری محصولات را دادند به من، یک سری به شاهین پر دادند، یک سری هم باقی مانده بود که ما بین دوستان دنبال کسی می‌گشتیم که آنها را انجام دهد. مخمل کاشان بود. خوراکی نبود. مرحوم سپانلو رو پیدا کردیم و گفتیم تو بیا مسئول اینها شو. اینجا هم یک سه تفنگدار دیگر راه انداختیم، من و شاهین پر و محمدعلی سپانلو. شدیم سه تفنگدار گروه صنعتی بهشهر. بعد آقای سعید حق پرست (سعید راد) بود که روزنامه و کلیشه می‌آورد و کم کم شروع کردیم به تجربه. فیلم علی دردونه را ساختیم، خیلی هم گرفت، با میناسیان کار می‌کردیم. چند تا فیلم ساختیم و آگهی مطبوعاتی. خیلی سرمان شلوغ شد. یعنی شروع کار تبلیغاتی من از گروه صنعتی بهشهر و آن روزها بود.
 گفت و گوی مجید دوخته‌چی زاده با استاد کامران کاتوزیان / منبع: امروزآنلاین

تحصیلات
١٩۶۵ – لیسانس هنرهای زیبا – نقاشی و مجسمه سازی – از دانشگاه ویندهام – ورمونت آمریکا

فعـالیت‌هـا
– حضور آثار در موزه‏ های: هنرهای معاصر تهران، هنرهای معاصر کرمان، هنرهای مدرن نیویورک
١٣۴۴ – برنده‏ جایزه‏ اول چهارمین بی‏ینال تهران – نقاشی و مجسمه
١٣۴۴ – موسس گالری صبا، اولین گالری هنرهای معاصر در تهران
١٣۶٩ تا ١٣۴۴ – نمایشگاه‏های انفرادی در گالری‏های صبا، نگار، کرته، تهران
١٣۴۴ – نماینده‏ هنر معاصر ایران در بی‏ینال پاریس
١٣۴۵ – نماینده‏ هنر معاصر ایران در بی‏ینال ونیز
۱۳۴۶ – ۱۳۴۸ – تدریس در دانشکده‏ هنرهای تزیینی دانشگاه تهران
١٣۵۰ – بنیانگذار و مدیر شرکت‏ تبلیغاتی آوانگارد
١٣۵۶ – نماینده‏ هنر معاصر ایران در فستیوال بین‏المللی هنر – شهر واشنگتن
١٣۶۵ – بنیانگذار و مدیر شرکت‏ تبلیغاتی کارپی
۱۳۶۹–۱۳۷۱ – دانشکده‏ هنر دانشگاه آزاد اسلامی
١٣٧٩ – شرکت در نمایشگاه موزه‏ ملی هنرهای سنتی رم
١٣٨٨ – نمایشگاه انفرادی در گالری ماه مهر – تهران

چرم مشهد
0 0 رای ها
امتیـازدهی
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارسـال پیـام
لطفـا مقـاله یا رزومـه هنـری خود را به این آدرس ارسال کنید: info@artmag.ir
تا دقایقی دیگـر، پاسخ شما ارسـال خـواهد شد.